نمیدونم سربازی از کجای تایم لاین زندگیم برام به دغدغه تبدیل شد ولی صرفا با دونستن یه کلیاتی دربارش، از یه جایی به بعد برام یه ترس ناشناخته شده بود.یه چیز بدی که نمیتونستم برای خودم توصیفش کنم. تا حدودی واهمههام منطقی بودن. حتی وقتی واردش شدم بعضی وقتا به خودم میگفتم از چیزی که تصورشو نمیکردم هم حتی میتونه آزاردهندهتر باشه. با این حال با هر دردسر و بدبختی و در خیلی موارد بخت و اقبال، سربازی من هم به پایان رسید. اما کمی میخوام برگردم به عقب. جایی که من هم مثل خیلیهای دیگه در تلاش بودم سربازی راحتتری داشته باشم. یه سری مشوقها، معافیتها و غیره و غیره هم بالطبع وجود داره. پس بریم سراغ قصه تلاشهای من که روی خیلی از اتفاقات مهم زندگیم، نمیگم تاثیر مستقیم گذاشته، ولی خب بی تاثیر هم نبوده.
اولین تلاشم برمیگرده به دوران دبیرستان، جایی که فهمیده بودم المپیاد دانش آموزی میتونه معافیت سربازی و یا سربازی نخبگان رو برام جور کنه. اینجوری بود که انرژیم رو گذاشتم روی المپیاد. مدرسمون کلاس المپیاد برگزار میکرد و من توی اون کلاس آدم تاپ نبودم. با اینکه مشاور پایه توصیه میکرد تمرکزم بیشتر روی کنکور باشه، بازم کسی حریف من نمیشد و من کلاس المپیاد رو ادامه میدادم. نتیجهش این بود که نه المپیاده اونی شد که بخواد کمکی بهم «در زمینه سربازی» بکنه، نه کنکوره اونی شد که در حد انتظار باشه و حتی شاید بشه از رتبه کنکور چشم امیدی به معافیت و امثالهم داشته باشم.
گذشت تا رسید به سال ۹۷ و استخدام یه شرکتی شدم و اون شرکت سهمیه امریه بدون محدودیت داشت. تقریبا میشه گفت هرکی رو دلشون میخواست میتونستن امریه کنن. منم از خدا خواسته گفتم دیگه بهتر از این نمیشه و اون شرکت رو موقعیتی میدیدم که توی رویاهام دنبالش میگشتم. البته راستش در اون برهه زمانی نمیدونستم دارم با کارم به کدوم پروژه کمک میکنم و قطعا دونستن موضوع روی تصمیمم تاثیرگذار بود ولی از اونجاییکه در بدو ورود پیشنهاد حقوقی راضیم کرده بود، کم کم داشت اون دایره امن توی شرکت برام شکل میگرفت. با دانشجو بودنم هم مشکلی نداشتن. منم از خدا خواسته از اونجاییکه بهم برای امریه تایید کلامی داده بودن خیالم راحت بود. بسته بودم که دانشگاه تموم میشه و بعدش یه سربازی راحت! حتی وقتی سالهای آخر افزایش حقوقی که مد نظرم بود رو دریافت نمیکردم و یا پروموشنی بهم نمیرسید، سکوت میکردم. همیشه هم توجیهم این بود که اشکال نداره عوضش امریه میشم. حالا امریه اون شرکت همچین شرایط آرمانی هم نداشت. مثلا تعهد کار کردن توی اون شرکت تحت هر شرایطی تا مدت مشخصی بعد از پایان امریه وجود داشت و وثیقههای سنگینی برای تضمینش دریافت میکردن! خلاصه هیچکدوم تا اون موقع نتونسته بودن منصرفم کنن. و خب یه موضوعی خیلی آزارم میداد. شرکت داشت موجوداتی رو استخدام میکرد که عمده جامعه از این آدما متنفرن و خب شرکت داشت بیشتر شبیه باطنش میشد. منم بالطبع از سر و کله زدن با این قشر اذیت میشدم ولی خب یه جورایی توی دایره امنی که خودم برای خودم ساخته بودم گیر کرده بودم. تا اینکه رسیدیم به اول سال ۱۴۰۱ که منتظر اعلام قسمت اداری شرکت بودم تا برم دفترچه پست کنم. قافل از اینکه اینجوری نیست پاشی بری دفتر پلیس +۱۰ و دفترچه پست بشه و تمام! باید بری دانشگاه از اونجا نامه بگیری بعد بری نامه بگیری بری دکتر و واکسن بزنی و اینا، و تازه، ممکنه سمت دانشگاه تسویه حساب نیاز داشته باشین و نمیدونستین که تسویه حساب تکمیل نشده. حالا همه اینها رو بزاریم کنار هم و تصور کنید ۵ روز قبل اتمام مهلت معرفیتون، تازه شرکت بهتون اعلام میکنه برو دفترچه پست کن! خلاصه کلام، با اینکه الان از اون جماعت بسیار دلخورم، ولی بازم نمیشه کل تقصیر رو گردنشون انداخت و قطعا خودم هم مقصر بودم. میتونستم برم سراغ جای دیگهای برای امریه (کلی جای مختلف هست) یا برم الکی یه مقطع بالاتر ثبت نام کنم بعد انصراف بدم یا ... . خلاصه که داشتم چوب ندانم کاری خودم رو میخوردم و اولین چیزی که بیشتر آزارم میداد قسط و اجاره خونه و در کل هزینههای زندگی بود که اگه از همینجایی که هستم اخراج و بیکار بشم و بدتر از اون بخوام سربازی عادی برم کی میخواد خرج و مخارج رو هندل کنه؟
توی استارت غیبت، هنوز توی شرکت مذکور که از اینجا به بعد بهش میگم «شرکت آدم بدا» مشغول بودم. از اونجاییکه غیبت خورده بودم و دانشگاه منتظر امضای داور خارجی پایان نامم بود (برای اونایی که شاید ندونن، داور خارجی به استاد داوری گفته میشه که در دانشگاه دیگری غیر از دانشگاه شما هیئت علمیه و داور پایان نامه شما میشه) ، من زیاد پیگیری نمیکردم که زودتر جلو بره، دیگه آب از سرم گذشته بود. اون بنده خدا (داور خارجی) هم رفته بود خارج کشور، اصلا ایمیل دانشگاه ایرانش رو چک نمیکرد. توی این فاصله من دنبال آشنا بازی بودم که بتونه یه کاری کنه من توی شرکت آدم بدا امریه بشم. چون بهم گفته بودن اگه بتونم ارگان آموزشیم رو با لابی مشخص کنم بقیهش رو اونا اوکی میکنن. و خب خوشحالم که این همه وقفه افتاد که برسیم به جریانات شهریور ۱۴۰۱. جایی که تصمیم گرفتم برای همیشه از این جماعت فاصله بگیرم. به خودم گفتم در بدترین حالت باید توی کیوسک مرزبانی مرز پاکستان خدمت کنم، ولی حداقل در راستای کمک به فلان پروژه که احتمالا حدس میزنید چیه، کاری نمیکنم. حتی به یه حد از آزادگی (و حماقت) رسیده بودم که حقوقمو زیاد نکنین یه خط هم دیگه کد نمیزنم. و نزدم. اینگونه بود که تا آخر سال تحملم کردن و بعد از اتمام قراردادم باهام خداحافظی کردن. گفتن سربازی و نمیتونیم برات بیمه رد کنیم، پس برو. که البته خوشحال بودم از این موضوع. ولی بدی ماجرا این بود که بیکار بودم و زیر فشار اقتصادی. الان که دارم این متن رو مینویسم خیلی ریلکس از اون دوران یاد میکنم ولی خیلی شبها بود که از فرط استرس نمیتونستم بخوابم. با توجه به شرایطی که داشتم شرکتا زیاد رغبت نداشتن استخدامم کنن، تازه انقد اونجا شل و ول کار کرده بودم که حتی در مسئله فنی کرخت شده بودم. یعنی اونقدرا توی مصاحبههای کاری خوب عمل نمیکردم. این وسطا چند تا جا پیدا کردم که میگفتن ما با غیبت هم میتونیم بعد از آموزشی جذبت کنیم و امریه بشی. اما از اونجاییکه در داستان نظام وظیفه، شما با غیر قطعی ترین سیستم اداری در کل جهان طرفید، هیچکس به شما قول نمیده و همین استرس من رو بیشتر میکرد. خلاصه بعد از عید بلاخره دانشگاه تسویه حساب منو تکمیل کرد و کارای پزشکی سربازی رو انجام دادم و رفتم برای پست دفترچه. در کمال ناباوری بهم برای ۲ ماه بعد یعنی مرداد ماه برای اعزام به آموزشی اعلام کردن. پازل اتفاقات بد داشت تکمیل میشد. من امیدوار بودم توی آموزشی بتونم با یکی از اون جاهایی که صحبت کرده بودم کارم رو اوکی کنم و بعد آموزشی بتونم کار جدید پیدا کنم ولی این موضوع داشت برنامم رو ۲ ماه دیگه عقب مینداخت. خیلی وضعیت ناامید کنندهای بود تا اینکه خبر اومد اضافه خدمت غیبتیها رو مورد عفو ملوکانه قرار دادن! پیش خودم میگفتم بلاخره کارما یه جا به من روی خوش نشون داده. درسته که مرداد و شهریور در گرمای سوزان بیابون پرندک لحظاتی شبیه سکانسهای ابتدای کارتون رنگو رو تجربه کردم و بعدش توی شبهای مهرماه و اوایل آبان سرمای جنگل لویزان، اما تموم شد. بلاخره میتونستم برم دنبال کار و در مجموع سربازی خوبی رو پشت سر گذاشتم. اتفاقا رفتم توی شرکت برند با حقوق بهتر استخدام شدم و کلی با اتفاقاتی که برام افتاد حال کردم. در زمان نوشتن این متن یعنی اسفند ۱۴۰۳، سربازی من به پایان رسیده. این قصه رو نوشتم برای شمایی که مثل ۲-۳ سال پیش من توی دایره امنت گیر کردی و با توجیه امتیاز امریه داری جایی کار میکنی که دوسش نداری. میخوام بهت بگم راههای دیگهای هم هست. از اونجایی که خودم از نظر روحی روانی خیلی اذیت شدم تلاشم اینه اگه بتونم به کسی که توی شرایط مشابه قرار داده کمک کنم. حداقلش اینه که راهنمایی کنم چیکارا میتونین بکنین. خلاصه که از «خروج از شرکتهای آدم بدا» نترسین. وقتی نیتتون خوب باشه، بلاخره یه نفر یه جا دستتون رو میگیره. به امید روزی که همه بتونن در انتخاب شرایط کاریشون آزادگی کامل رو داشته باشن.