
امشب کارگاه تمام شد. یک ماه پیش کارگاه ادبیات چیست رو شروع کردم و حالا این برگه از کتاب زندگیام هم ورق خورد و رفتیم برای صفحهٔ بعدی.
توی این صفحهٔ کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم که میخوام با شما به اشتراک بذارم و فکر میکنم برای هر چالش با مرحلهای از زندگی به کار بیاد:
۱) خوشحالم که ناامید نشدم.
راستش زندگی خیلی بیثباتتر از اونه که همیشه یه شکل بمونه. وقتی کارگاه شروع شد حالم خیلی خوب بود. هرگز فکر نمیکردم آخرین جلسهٔ کارگاه رو در حالی برگزار میکنم که یکی از تلخترین تجارب زندگیام رو پشت سر میگذارم.
اما خوشحالم که یک روزی تصمیم گرفتم به قله صعود کنم. چون وقتی که سقوط میکنی، مسیری که شروع کردی هرگز ترکت نمیکنه. این شروع، توی دورهٔ رکود زندگیم، برام سرچشمهٔ الهام و امید شد. الان بیشتر به حرف حافظ پی میبرم که « دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور». زندگی منم مثل موج دریا بالا رفت؛ پایین اومد. اما مهم این بود که ثمرهٔ روزهای خوشم باهام بود.
۲) لازم نیست کامل باشیم.
جلسهٔ اول همهٔ مطالب رو که نه ولی نیمی از اونها رو نتونستم خوب بیان کنم. یادم میاد که شاید از سه یا چهار کتاب مطلب جمع کرده بودم. نه از همهٔ فصول، از بعضی فصلهایی که به کارم میومد. بعد توی جلسه از بار سنگین مطالب، زبونم نمیچرخید. این شد که کلاً ایدهٔ بینقص بودن رو گذاشتم کنار. سعی کردم که به خودم اعتماد کنم و هر آن چیزی که میدونم رو به بهترین شکل ارائه بدم. هدف بینقص بودن نیست؛ هدف رشد کردن و بهتر شدنه. من مسئولیت اشتباهاتم رو پذیرفتم و تلاش میکنم به نسخهٔ بهتری در این زمینه تبدیل بشم.
۳) همیشه هم حق با من نیست.
خیلی سخته که اولین کارگاهت باشه و کلی ذوق داشته باشی و کسی بهت بازخورد درست و حسابی نده. اولش خیلی عصبی و کلافه بودم. خسته شده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. هر ترفندی که استفاده میکردم جواب نمیداد. یک روز که حسابی کلافه شده بودم پیش خودم فکر کردم که کجای کارم اشتباهه. بعد یکهو از این چراغها توی ذهنم روشن شد که نه، همه چیزم انگار تقصیر من نیست. شاید دیگران نمیتونن این بازخورد رو بدن. شروع کردم به فرض کردن سناریوهای محتمل. اینکه دیگری چه میتونه بهش گذشته باشه که بازخورد نداده. به شکل واقع بینانهای سعی کردم بسنجم که سهم من از این رویداد چقدر بوده و سهم دیگری چقدر. بعد فهمیدم چندین دلیل میتونه پشت این ماجرا باشه که همهاش تقصیر من نیست. چک کردم که عوامل تاثیرگذار از سمت خودم رو روی بازخورد مخاطبین بسنجم. وقتی مطمئن شدم که من سهمی نداشتم؛ شروع کردم به حق دادن به دیگران.
یعنی گاهی سختگیری بیش از حد به خودم من رو تهاجمی میکرد؛ باعث میشد به دیگری حق ندم یا حتی بهش فکر نکنم. انگار اون همه فشار و استرس راه همدلی من رو با دیگران بسته بود. وقتی آروم شدم و با خودم مشفق بودم، تونستم با دیگران هم همدلی کنم و ببینم که شاید واقعاً حال و حوصلهٔ نظر دادن رو ندارند و یا حتی شاید علاقهای به این کار ندارند. یادم میاد که یکی از بچهها براش مشکل پیش میومد هر بار که جلسه داشتیم یا یکی دیگه از بچهها بیماریاش شدت گرفت و از پیش ما رفت تا استراحت کنه. خلاصه که توی چنین شرایط سختی، بهترین کار آروم موندن و واقعبینانه بررسی کردن سهم هر کسی از مشکله. عدم تعامل و بازخورد خیلی برام من مدرس سخته، باعث میشه عصبانی و گلهمند باشم اما همیشه هم نباید حق به جانب بود. گاهی باید حق داد که کسی نظری نده. عدم تأیید همیشه نشانهٔ ضعف و کاستی نیست گاهی دلایل دیگهای داره.
۴) من زندگیام رو مدیون خودم و اطرافیانم هستم.
گاهی نمیشه پیشبینی کرد که زندگی تو رو کجا میبره؛ اما هر تصمیمی که میگیری همیشه همراه توست. این رو زمانی خوب درک کردم که یک شکست فاجعهبار توی کسب و کار کارفرمام رخ داد. مجبور شد مغازه رو جمع کنه. با کلی رؤیا و هدف مجبور شدم خداحافظی کنم. توی این حال و هوا بود که جلسهٔ آخر کارگاه رو برگزار کردم. فقط شکست شغلی نبود که من رو از پا درآورد. شکست عاطفی سنگینی هم تن و روحم رو آزرده میکرد. جلسهٔ آخر برام خیلی خاطرهانگیز شد. من زمانی تصمیم درستی گرفتم. تصمیم گرفتم که پی هدفم برم و کارگاه رو تشکیل بدم. امروز که سقوط کردم، این تصمیم خوب مایهٔ شادمانی و قوت قلبم شد. دیگرانی که توی این مسیر کنارم بودند و بهم اعتماد کردند. همه و همه برام مفید واقع شدند. عزیزانی که اگر نبودند من طعم این پیروزی رو نمیچشیدم. آدمها یکی از بزرگترین سرمایههای من هستند؛ باارزش و مهم. در کنار این جامعهٔ انسانیه که من رشد میکنم و یاد میگیرم و همیشه قدردان حضور و زحمات عزیزان هستم. ما آدمها باارزشترین سرمایههای هم هستیم. قدر هم رو کاش بیشتر بدونیم. از طرفی خود خودم، کسی که تصمیم گرفت همیشه کنارم باشه و ترکم نکنه، امروز اینجاست. هر چند خیلی حالش خوب نیست ولی هنوز من به اونه که دلم گرمه. بزرگترین سرمایهٔ هر انسانی به نظرم خودشه.اگر من خودم رو از دست بدهم، یک قبیله آدم هم نمیتونن جای خودم رو برای خودم پر کنند. قدر خود رو باید دونست تا بتونی قدر حضور دیگری رو بدونی.
در آخر گمونم این مسیر من رو خیلی پختهتر و بزرگتر کرد. شایدم نه. اما حداقل دیدگاههای جدیدی بهم داد.