

زمستان ۹۵ بود. از شیفت بیمارستان برمیگشتم و جادهی برفیِ جنگل گلستان زیر چرخهایم ناله میکرد. هوا ساکت بود، برف نرم میبارید و صدای موتور مثل قلبی پیر اما وفادار در سکوت کوه میتپید. من بودم و جاده. همراهم خوابیده بود و سکوت ماشین مثل مراقبهای طولانی مرا به درونم میکشید.
پخش ماشین روشن بود. کتاب صوتی اثر مرکب از دارن هاردی در حال پخش بود و من در افکارم غرق بودم. آنقدر ذهنم بین جملهها و جاده میلغزید که ناگهان در یکی از پیچها، چرخها روی یخ لغزید و نزدیک بود به دره بروم. قلبم تا گلو بالا آمد. چند لحظه بعد، وقتی دوباره کنترل فرمان را بهدست آوردم، فهمیدم مرگ چقدر نزدیک است — و چقدر عجیب که نجات هم گاهی فقط به یک لحظه هوشیاری وابسته است.
آن شب با هزار زحمت و اضطراب خودم را به خانه رساندم. اما درونم چیزی تغییر کرده بود. فهمیدم نگران فردا بودن، بیفایده است. مرگ در یک پیچ فاصله است و زندگی یعنی همین چند کیلومترِ حال.
از همان شب به بعد، جاده برایم دیگر فقط مسیر نبود معلمی بود که حرف میزد، بیآنکه دهان باز کند.
در این سالها فهمیدم رانندگی خودش نوعی فلسفه است. هر بار که کیلومترشمار بالا میرود، درون من چیزی پایین میآید؛ غرور، اضطراب، یا آنهمه فکرهای ریز و بیفایده.
چند اصل را از جاده یاد گرفتم:
* اگر حواست پرت شود، ازت جلو میزنند.
زندگی هم همین است. تمرکز یعنی ماندن در مسیر، نه رقابت با دیگران.
* گاهی کسی یکبار ازت سبقت میگیرد، اما بعدتر میایستد.
برنده آن است که بیوقفه ادامه دهد.
* تند بروی، متوقفت میکنند؛ آهسته بروی، میرسی. در زندگی هم سرعت زیاد، هزینه دارد.
* اگر زیاد بخوری، باید بایستی؛ اگر کم بخوابی، تمرکزت میرود.
بدن هم بخشی از جاده است.
* ماشین مهم نیست، مهارت مهم است.
جاده تعیین میکند چقدر میتوانی بروی، نه قیمت ماشینت.
و شاید زیباترین درس جاده برایم این بود:
من عاشق رفتنم، نه برگشت. چه در رانندگی، چه در زندگی.
در پیادهروی، معمولاً مسیر رفت را میروم و با مترو برمیگردم. در رانندگی، فقط “رفتن” را دوست دارم. برگشت همیشه بوی پایان میدهد.
پانزده سال است که به واسطهی شغلم و زندگیام مدام در جادهام؛ از دوران دانشجویی تا امروز. شهر برایم خفه است، اما جاده… جاده مثل آیینه است.
در شبهای طولانی رانندگی، من با خودم حرف میزنم، فلسفه میبافم، گذشته را مرور میکنم، آینده را میچینم.
گاهی حس میکنم فرمان ماشین امتداد ذهنم شده است هر چقدر درونم نرمتر و آرامتر باشد، مسیرم هم زیباتر و امنتر میشود.
هر بار که پشت فرمان مینشینم، برایم سفر فقط جابهجایی نیست؛ مراقبهای است در حرکت.
سکوت ماشین، صدای لاستیک روی آسفالت، و ذهنی که کمکم تهنشین میشود تا حقیقتی ساده بالا بیاید:
ما مالک هیچ چیز نیستیم — نه جاده، نه مقصد، نه حتی ذهنی که فرمانش را در دست داریم.
و شاید معنای زندگی همین باشد:
رفتن، بدون عجله، با ذهنی آزاد و بیمالکیت؛
چون در نهایت، جادهای که میروی، همان درون توست.
✍️ رضا قویدل – پزشک، رانندهی شبهای طولانی، و مسافری میان ذهن و جاده.