
میگویند در دل هر انسانی اسبی هست
اسبِ راه
اسبِ رفتن
اسبِ آغاز
اما همیشه این اسب آمادهتر از سوارش است
مردی بود که سالها میدانست باید راهی شود
نه برای رسیدن به گنجی
بلکه برای پیدا کردن خودش
برای ترککردن جایی در ذهنش
جایی که آرامشِ دروغین ساخته بود
آرامشی که او را آرام نمیکرد
فقط نگهش میداشت
او به اینجا تعلق نداشت
این را میدانست
اما نمیدانست پایان داستان کجاست
و شاید همین ندانستن، سنگینتر از هر باری بود
اسب او همیشه ایستاده بود
آرام و صبور، مثل حقیقت
نه میشتافت، نه مینالید
فقط منتظر بود
اما خودِ مرد خسته بود
خستگیِ او از تن نبود
از روح بود
از تکراری که هر روز در آشپزخانه انتظارش را میکشید
از عادتهایی که انسان را میبلعند
از بیساختاری ذهنی که هر فکر را مثل گنجشکی ترسان از شاخهای به شاخهای میپرانْد
در چنین وضعی حتی یک قدم برداشتن
سختتر از پیمودن هزار فرسنگ میشود
به او سالها گفته بودند: «باید بروی… باید بروی…»
اما او نمیخواست نسخهی دیگران را زندگی کند
نمیخواست به وقتِ دیگران راه بیفتد
با خودش میگفت:
من هستم که زمان رفتن را تعیین میکنم
نه از لجبازی
بلکه از خستگیِ عمیقی که دیگر پنهانکردنی نبود
خستگی از همهچیز
حتی از اینکه ظاهراً «همهچیز خوب بود»
او این خستگی را به هیچکس نگفت
نه از دردش
نه از ترسش
نه از راهی که جلو پایش کش آمده بود
کسی او را درک نکرد
چون کسانی که در آشپزخانه میمانند
راه کسانی را که بینام میروند
هرگز نمیفهمند
روز کوچکی فرا رسید
روزی مانند همیشه
اما بذرهای تغییر همیشه در روزهای کوچک و به آرامی جوانه میزنند
او طبق عادت، اسبش را تیمار کرد
یالش را صاف کرد
چرکش را زدود
اما اینبار
وقتی دستش روی پوست گرم اسب لغزید
حقیقتی کوچک
خیلی کوچک
در دلش بیدار شد
دانشی خاموش
دانشی که آن را «دانستنِ بیدانش» مینامد
آن حقیقت این بود:
اگر به آشپزخانه برگردد، هرگز نخواهد رفت
در لحظهای که حتی باد هم حوصلهی وزیدن نداشت
او دانست:
بازگشت بدترین شکلِ ماندن است
پس نه خداحافظی کرد
نه خورجین برداشت
نه مقصدی تعیین کرد
نه حتی جملهای در ذهن ساخت
او فقط
سوار اسبش شد
و رفت
بینام
بیخبَر
بیبار
بیصدا
در اندرزهای کهن آمده است:
«راه، از آنِ کسی است که قدم نخستین را بیفکر برمیدارد»
و این مرد
آن قدم را برداشت
نه برای رسیدن
بلکه برای رهایی از برگشتن
و اینگونه بود که سفرش آغاز شد
سفری بینام
بیقول
بیتعهد
شاید سفری بود که در آن بالاخره میتوانست خودش را پیدا کند
اما او به این دلیل نرفت
او رفت چون نرفتن بدتر بود
چون ماندن، حسرتی میساخت که ادامه زندگی را ناممکن میکرد
او رفت چون در لحظهای شبیه زوگزوانگ در شطرنج ، تنها انتخابش حرکت بود
حتی اگر حرکت کردن، خودش نوعی باخت باشد.
🖋️دکتر رضا قویدل پزشک جستجوگر ذهن