Reza Moradmand
Reza Moradmand
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

در جست و جوی خویشتن

بارون پاییزی…
بارون پاییزی…


این منم، مثل همیشه با کوله پشتی خودم در حال سفر.

سفری که مقصدی نداره، فقط جست و جو و جست و جو.

بارون و برف و آفتاب، فرقی برام نداره، چون من همیشه آماده ادامه دادنم.

دنبال چی؟! دنبال کی؟!

خب معلومه ، خودم

من خودم رو گم کردم.

چندین ساله که من خودم نیستم، این شهر ها، این آدمها و مشکلاتشون من‌ رو درگیر خودشون کردن.

منو از طبیعت دور کردن. من رو از اصل خودم دور کردن.

اونا خودم رو ازم گرفتن و شخصیتی فیک بهم تحویل دادن.

من برای پیداکردن خودم راهی سفرم. ولی برای اینکه بتونم پیداش کنم، باید جواب خیلی از سوال هامو پیدا کنم.

خود واقعیم به چی فکر میکرد؟!

آرزوهاش چی بودن؟!

اگه جبر جامعه و مشکلاتش اونو از مسیر خودش دور نمیکرد، رضا الان کجا بود؟!

اگه با آدم های مثل خودش رفت و آمد میکرد! آدم هایی که نظریات و علایقشو مسخره نمیکردن، کسایی که درکش میکردن و کمکش میکردن، الان تو کدوم شهر یا حتی کدوم کشور داشت زندگی میکرد!؟

دوستاش کیا بودن؟!

تفریحاتش چی بود؟!

کجا ورزش میکرد؟!

کجا قهوه میخورد؟!

کجا کتاب میخوند؟!

کجا با عشقش وقت میگذروند؟!

من مطمئنم خود واقعیم در دنیای موازی اون جایی که دلش میخواد داره زندگی میکنه،

من فقط باید پیداش کنم، و دنیامو با دنیاش یکی کنم، تا بتونم خود واقعیمو زندگی کنم.

من برای پیدا کردن خود واقعیم باید جواب همه این سوالات و هزارتا سوال دیگه رو پیدا کنم.

و برای پیدا کردن این جواب چاره ای ندارم جز اینکه به شهر های بیشتری سفر کنم، با آدم های بیشتری وقت بگذرونم تا آدم های مثل خودم رو پیدا کنم.

هرچه بیشتر با افراد مثل خودم آشنا بشم و همصحبت بشم، بیشتر در مورد خودم شناخت پیدا میکنم، و میتونم سریعتر خودمو پیدا کنم.

از شمال تا جنوب کشور رو دنبالت گشتم رضا

تو کجایی؟!

از کی من گمت کردم و خودم متوجه نشدم!!!

تو رفتی دنبال رویاهات ولی من ازشون قافل بودم،

من جدیشون نگرفتم، فکر میکردم همیشه وقت برای پرداختن بهشون هست، ولی چه زود همه چی مثل برق گذشت و به خودم اومدم تو تنهام گذاشتی، و تصمیم گرفتی تو دنیای موازی دنبال رویاهات بری و منو با مشکلاتم و زندگی شهری که انتخاب کردم تنها بگذاری.

چقدر احمق بودم که درگیر کار و درآمد و پول و شهرت و … شدم، به همه چیز رسیدم ولی بدون تو فهمیدم پول و زندگی معنایی نداره

وقتی خود واقعیت نیستی، لذتی هم از زندگی نمیبری.

این زندگی، این شخصیت چیزی جز یه جسم فیک و قلابی نیست.

من دنبالت میگردم، تا زمانی که بهت برسم و بتونم رضای واقعی خودمو در آغوش بگیرم، ببوسمش، و بهش اجازه بدم همه آرزوهاشو دنبال کنه و بتونم خود واقعیم رو زندگی کنم.


پی نوشت:

راستی عکاسی از غروب و‌طلوع های من رو که فراموش نکردید؟!

این عادت ادامه داره و تو این مدت طلوع ها و غروب های شهری و غیر شهری زیادی ثبت کردم.

چون یکی از علایق رضایی که قبلا میشناختم عکاسی بود.

پس من به عکاسی هم ادامه میدم تا بتونم تشخیص بدم رضا برای عکس های خاص، تو چه زمانی، تو کدوم مکان حضور داره؟!

برای ثبت بازوی کهکشان راه شیری کی میره دماوند!؟

من باید آمادگی پیدا کنم برای اون روز.

باید بتونم ذهنشو بخونم

باید بتونم تمام مکان هایی که برای عکاسی انتخاب میکنه رو پیدا کنم.

و این جست و جو برای پیدا کردن خودم ادامه داره….


جست و جوسفرسفرنامهخویشتن کاوی
کمی عکاس، کمی نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید