مدتی از کشیده شدن من روی زمین میگذشت.
صدای ناله و شیون دیگه به گوشم نمیرسید.
هوا داشت تاریک و تاریکتر میشد و دیگه آخرین پرتوهای گرما بخش خورشید هم، رمقی برای تابیدن به چشمهایم رو نداشتن.
و چشمهام داشتن آخرین امیدهاشون رو برای دیدن نور گرما بخش خورشید از دست میدادن و به تاریکی عادت میکردن.
چند بار فریاد زدم
آهای!
تو کی هستی ؟
منو کجا میبری؟!
تنها جوابی که میشنیدم، انعکاس صدای خودم بود که بعد از برخورد به دامنه کوه ها، از بین شاخ وبرگ درختان دو مرتبه خودشون رو به من میرسوندن.
هوا کاملا تاریک شده بود.
وقتی به پای کوه رسیدیم، مکث کرد.
پاهام رو رها کرد.
برگشت به سمتم.
به قدری تاریکی مطلق همه جارو فرا گرفته بود که من هنوز قادر به دیدن صورتش نبودم.
حتی نور ماه هم توسط شاخ وبرگ درختان اجازه ورود به اون مکان رو نداشت.
من رو از زمین بلند کرد، روی دوشش گذاشت، و شروع کرد از دامنه کوه بالا رفتن.
داس بلندش دست چپش بود، و من همینطور که از شانه راستش آویزان شده بودم، چشمهام فقط چکمه های سیاه و بلندشو میدید.
به غاری رسیدیم و من رو زمین گذاشت.
غاری تاریک در دل کوه!
نمیدونم، شاید دیگه اینجا میخواد کارم رو یکسره کنه!
اینجا میتونه خیلی با حوصله و بدون نگرانی، تک تک اجزای بدنم رو تکه تکه کنه و برای مدت ها برای شکار بعدیش از غارش خارج نشه.
از بالای غار، از درون روزنه ای کوچک، نور مهتاب راه ورودی پیدا کرده بود، و همین نور، کافی بود تا کمی دلگرم بشم.
لااقل این آخرین لحظات ، نوری هست که بهش دل ببندم، حتی اگه یک امید واهی باشه.
بالاخره سکوت رو شکست:
_ تو فکر کردی کی هستی؟
از شدت خشمی که تو صداش بود، از جا پریدم.
صدایی بلند و خشن که دیوارهای غار هم با انعکاسش به این شدت اضافه میکردن.
_من کی هستم؟ این تویی که دست و پای من رو بستی و تا اینجا منو کشوندی؟ چی میخوای از جون من؟
_ تو فکر کردی کی هستی که دنبال راه خروج میگردی؟
فکر میکنی راه رو پیدا کردی؟
تو فکر کردی ما میذاریم راحت بیای اینجا، از اسرارمون با خبر بشی و بعد بخوای برگردی؟
مگه روزی که دوست داشتی با دنیای ما آشنا بشی، تمام این قوانین رو برات توضیح ندادیم؟ مگه نگفتیم دیگه راه برگشتی وجود نداره؟
تو قبول کردی!
حالا دیگه هیچ جای پشیمانی و هیچ دریچه خروجی وجود نداره
_ آخه من دیگه هیچ امیدی به اون زندگی نداشتم، دیگه اونو نمیخواستم.
ولی الان…
_ولی الان چی؟
الان میخوای برگردی؟
که چیکار کنی؟!
مثلا آینده بهتری برای خودت بسازی؟
پس اون موقع که هنوز وارد دنیای مردگان نشده بودی، چرا به این مسائل فکر نکرده بودی؟
چرا به آیندت، اهدافت، و … فکر نکرده بودی!؟ چرا برای محقق شدنشون به اندازه کافی تلاش نکردی؟
الان که با تصمیم خودت به زندگیت پایان دادی و وارد دنیای ما شدی، دیگه راه برگشتی وجود نداره
_ همه اینارو میدونم، ولی باید یه راهی باشه!
من میدونم هست، من برای پیدا کردنش هزار سال هم طول بکشه حاضرم تلاش کنم.
حاضرم هزار دفعه دیگه بمیرم و دوباره تو همین دنیای تاریک به دنیا بیام ولی دست از تلاش برای پیدا کردن راه برگشت بر ندارم.
_ چقدر حاضری برای برگشتن به دنیا تاوان بدی؟
تاوان تصمیم های اشتباهت، تاوان صبر نکردن و تمام کردن زندگیت؟
_ هرچی باشه. هر تاوانی باشه من براش آمادم
دوباره سکوت همه جارو فرا گرفت.
انگار داشت فکر میکرد، شایدم داشت گوش میکرد، گوش میکرد به صدایی، انگار کسی داشت باهاش صحبت میکرد.
اومد به سمت من، دقیقا به نور باریک ماه که رسید، ایستاد، کلاه لباسشو کنار زد، و من تونستم صورتشو ببینم و بشناسمش
_ عه سالار تویی؟
چرا صدات اینطوریه؟
اصلا از روی صدات نتونستم تشخیص بدم!
_ رضا خوب گوش کن ببین چی میگم، این صدا، این لباس و رفتار امروزم فقط پوششی بود که کسی منو نشناسه، میخوام کمکت کنم. تو دوست خوب من بودی.
من یک راه برای برگشتن به دنیا بلدم، ولی شروطی داره که تو باید قبولشون کنی
_ هرچی باشه حاضرم انجامش بدم
_ من کمکت میکنم برگردی، ولی یه شرطی داره، باید کار نیمه تمامی که من تو دنیا داشتم رو تمام کنی.
⁃ چه کاری!؟
_ ببین رضا، تو با این کالبدت دیگه اجازه ورود به اون دنیارو نداری، تنها راهی که هست اینه که کالبد جدیدی پیدا کنی و توسط اون به دنیا برگردی.
فقط قسمت سخت ماجرا اینه که وقتی با کالبد جدیدی قدم به دنیا گذاشتی، کاملا حافظه تو پاک میشه و بدون هیچ خاطره ای از این دنیا زندگی جدیدتو شروع میکنی.
این تنها شرط خروجه، چون نباید از اسرار اینجا چیزی به خاطر داشته باشی.
و اون کار نیمه تمامی که من ازت میخوام هم حتی به خاطر نمیاری
_ پس چطور باید بهت کمک کنم؟
_ حاضری تو کالبد قبلی من به دنیا برگردی؟
حاضری سالار رو زندگی کنی!؟
من داستان تمام زندگیم رو برات تعریف کردم.
اگه قبول کنی و با کالبد من به دنیا بر گردی، من نشانه هایی بهت میگم که اینها تو دنیای واقعی وقتی اتفاق
بیوفته ، تو من و این صحبت ها و دلیلی که براش به دنیا برگشتی رو به خاطر میاری.
و وقتی کار نیمه تمام من رو تمام کردی، میتونی به زندگی خودت برسی و اهداف خودت رو دنبال کنی
_ باشه ولی تا کی باید تو کالبد تو باقی بمونم؟
کی مسیرمون از هم جدا میشه؟
_ مجبوری تا روز مرگ من صبر کنی، ولی تو جزئیات مرگ من رو اطلاع داری، و وقتی زمانش برسه، از دژاوو هایی که برات اتفاق میوفته میتونی از وقوع اون اتفاق جلوگیری کنی و از اون لحظه ای که من در زندگی قبلیم جونم رو از دست دادم اگر به سلامت عبور کنی، میتونی خود واقعیت رو زندگی کنی
_ اکی موافقم. فقط کار نیمه تمامت چیه؟……!