شاید اولین و آخرین قراری باشد که امروزتجربه می کنی.
تنها منبع اطلاعاتی که ما دهه شصتی ها داشتیم .
تجربیات پدران و مادران ونسل گذشته آنها بود.
دنیا و مشاهدات ما فراتر از اینها نبود وهر چیزی دیگری مثل کتاب ،رسانه،بود دلیلی برای بزرگتر ها به حساب نمی آمد.
۰۰۰۰۰
۰۰۰۰۰
دلم می خواد زودتر پرونده این خاطره بسته شود.
اشکالات فنی ونقص گوشی من و قطع وصل شدن اینترنت بین صفحات فاصله انداخته
تشریف بیاورید پایین تر تا ادامه.
خیلی فاصله افتاد بین داستان برگردیم.
۰۰۰۰۰۰
۰۰۰۰۰
چند روز انتظار برای زمان و مکان قرار چقدر دیر گذشت .
بالاخره آقای قلی پور خبر آورد امروز بعد از تعطیلی اداره وقتی همه کارمندان رفتند توی دفتر کار این خانم می تونی ملاقاتش کنی وباهم آشنا بشید.
۲ساعت بیشتر وقت
نداشتم تنها کاری که میشد انجام بدم اصلاح صورتم بود رفتم داخل سرویس بهداشتی رستوران روبرو (بوفالو) صورتم رو هفت تیغه کردم وموهام روشستم وبا ژل کتیرا دست ساز خودم آماده شدم.امکان تعویض لباس نداشتم یعنی یک دست لباس بیشتر همراهم نبود که آن هم لباس کارم بود.
ساعت ۳ شد مثل هر روز ازدحام و سر و صدای اتوبوس ها و سرویس ها تقریبا نه چیزی می دیدم ونه می شنیدم فقط به این فکر بودم که چه بگویم وچه بپرسم آنقدر غرق افکار وتصوراتم شده بودم که همه جا خلوت و ساکت شده بود متوجه گذر زمان نشدم.
با ساختمان اداره آشنایی داشتم چون قبلاً برای تعمیرات آنجا رفته بودم ولی این چیزی از استرس واظطرابم کم نکرد.
پشت دفتر کارش ایستادم نفس عمیقی کشیدم در زدم و وارد شدم اتاق نسبتاً بزرگی بود یک طرف کارگاه وطرف دیگر یک میز و۲ صندلی، سلام کردم در حال نشستن روی صندلی چشمم به اتیکت روی میزش افتاد.
زهرا،،،،،
کارشناس ارشد و متخصص سمعک های زیمنس.
روبرویش نشستم مثل همیشه لبخند روی لبش بود آرامشی خاص در چهره اش موج می زد بعد از احوالپرسی وسوال وجواب های پشت سرهم ......
اکنون ۲۳ سال از آن لحظه می گذرد ولی تجربه احساسی که آن موقع داشتم هنوز برایم تازه است .
چهار سال از من بزرگتر بود صادقانه گفتم از اینکه می توانی حرف بزنی خوشحالم در جوابم یک طرف مغنه اش را بالا داد موهای بور وگوش واره خیلی زیبا مانع شد تا سمعک داخل گوشش را ببینیم.
همانطور آرام گفت کجایی؟
کم شنوا هستم برای اینکه بتونم واضح صحبت کنم مجبورم خیلی آرام وکم حرف بزنم تارهای حنجرهاش اذیت میشد.
نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت قلبم یک چیز می گفت
عقل و ذهنم شروع کردند به مقایسه کردن او تحصیل کرده،زیبا،شاغل، دارای جایگاه اجتماعی خوب در مقابل من نه تحصیلات ،نه پول و ثروت شغل منم که شغل کاذب به حساب می آمد هر روز با شهرداری و ماموران سد معبر چالش داشتم.بگذریم
قرار شد مسله رو با خانواده هایمان مطرح کنیم تا ببینیم چه میشود.
چندین روز با خودم کلنجار رفتم بحث اصلأ تفاوتها وشبا هت ها وغیره نبود.
با شناختی که از خانواده خودم داشتم ولی دانستم که با این نوع ازدواج ها غیر سنتی مخالف هستند و خودم هم هنوز به آن بلوغ عاطفی اجتماعی نرسیده بودم و واقعا نمی دانستم چه میخواهم.
خود زنی نمی کنم هیچکس مقصر نبود جز خودم وعدم آگاهی از خودم و توانایی هایم.اقای قلی پور متوجه حال و هوای من شده بود پیشم آمد و گفت این دختر خواستگارانی به غیر از تودارد اگر فکر میکنی نمی توانی ادامه دهی زودتر اطلاع بده دختران روحیه لطیفی دارند احساساتی هستند هر چه زودتر تکلیفت روبا خودت مشخص کن
او هم مثل دیگران درکم نمی کرد اصلأ با خانواده مطرح نکردم و به او گفتم خانواده ام با بزرگتر بودنش از لحاظ سنی مشکل دارند و مخالف هستن.
روز نبود که مثل بسیاری از والدین سرزنش گر به خودم نگویم دیوانه چرا بیشتر تلاش نکردی برای چیزی که میخواهی شاید دیگر چنین فرصتی برایت پیش نیاید چرا و چرا وصدها سوال دیگر از خودم.
ادامه دارد.