درست یادم نیست برای چندمین بار بود که می دیدمش.نظرم رو جلب کرد چون بابقیه دخترهایی که دیده بودم فرق داشت.
هر روز حوالی ساعت ۳ بعدازظهر از پیادهروی خیابان با دو نفر از دوستان (همکارانش)می آمدندنزدیک من که می شدند خدا قوت می گفتند البته با حرکات چشم وسر همه را می دیدم ولی نگاه او را جوری دیگر می دیدم می دانستم کارمند کدام اداره هستند به همین دلیل حرکاتشان برایم عجیب نبود.
اصلا بگذار بگویم من که بودم و آن جا چه می کردم من جوانی ۲۱ساله نبش خیابان و میدان فلسطین تهران یک دکه کلید سازی داشتم اکثر اوقات خیابان خلوت بود و آرام ولی زمان تعطیلی ادارات و سازمانها حدودا یک ساعت میدان فلسطین شلوغ و پر ازدحام می شد صدای بوق اتوبوس ها ومینی بوس ها و صدای جمعیتی که سعی می کردند از سرویس جا نمانند هم جالب بود وهم اعصاب خرد کن .هفته ای پنج روز به این صورت می گذشت من روی صندلی کنار دکه می نشستم و منتظر آمدنش میشدم بدون رد و بدل کردن کلامی تکرار میشد.
ببین آن همه جمعیت چشم فقط اورا می دید اندامی ریز نقش وچشمانی سبز رنگ وموهای بور با دیدنش قلبم تند تند می زد.
از نظر من همه چیز تمام بود زیبایی،وقار،تحصیلات،شغل،تخصص،ولی اینکه با دوستان و بقیه با زبان اشاره صحبت میکرد به نظر خیلیها تمام موفقیت ها و مهارتهایش زیر سایه این به اصلاح معلولیت کم رنگ شده بود نگاه مردمی که حس ترحم ایجاد میکرد برایم درد ناک بود.هر روز یک داستان در ذهن خودم میساختم برای اینکه چگونه با او ارتباط بگیرم .برایش نامه بنویسم کسی را واسطه قرار دهم باور کنید سخت بود برایم در آن سن و سال دختران و پسرانی را می دیدم که با وجود داشتن زبانی بلند ونیز نمی توانستند حرف یکدیگر را بفهمند.
۲ماهی به همین صورت گذشت صبحانه را سر دکه میخوردم بعد مشغول خواندن روزنامه همشهری مخصوصاً نیازمندی هایش که گاهی بیشتر از ۱۰۰صفحه بود هم حوصله ام سر نمی رفت وهم چندین کاربرد برایم داشت.توی نیازمندیها همینطور که با خودکار یکی یکی لیست وار تیک میکردم و آگهی های که مربوط به کلاسهای بازیگری و تئاتر و پروژههای که هنر ور میخواستن دورشان خط می کشیدم که بعداً تماس بگیرم.
صدایی آمد سلام تن صدایش آرا م بود سر را بالا گرفتم یک کلید دستش بود گفت میخوام از روی این کلید یکی بسازید.
خشکم زده بود زبانم بند رفته بود خودم هم کمی لکنت داشتم از شنیدن صدایش وهیجان زبانم قفل شده بود چند ثانیهای طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و گفتم چشم .با دست پاچگی کلید را ساختم وبا هزار زحمت به او فهماندم از اینکه می تواند حرف بزند خوشحالم بالبخندی تشکر کرد و رفت.
حالا مشتاق تر شده بودم که برای ارتباط گرفتن باید کاری کنم .
آقای قلی پور مسول حراست آن اداره بود جریان را برایش توضیح دادم گفتم چه نیتی دارم قبول کرد واسطه شود ویک قرار ملاقات برایم ترتیب دهد.شاید برای نسل امروز مسخره باشد . دهه هفتاد الی هشتاد نه در خانواده ها ونه جامعه عرف نبود ما دهه شصتی ها نسل سوخته نبودیم بلکه خام بودیم آشنایی با شریک آینده زندگی انتظار بی جا یی تلقی میشد....
.