رابطه بین هنرمند و مردم رو چطور میبینید؟
بزارید براتون یه داستان تعریف کنم تا بفهمید هنرمند باید چطور درباره مردم فکر کنه. روزی به یک استاد چوپ تراش چینی پیشنهاد ساخت پایه یک ناقوس داده میشه و اون استاد هم با کمال میل قبول میکنه که کار رو به عهده بگیره. میره یه الوار بزرگ بر میداره و شروع میکنه به کندن اون پیش خودش میگه چه پول خوبی قراره از این کار نصیبش بشه و با همین فکر کارشو ادامه میده و به پایان میرسونه. وقتی کارش تموم میه میبینه اون چیزی که می خواسته نشده و خیلی نتیجه افتضاح بوده. استاد چوب تراش کوتاه نمیاد و میگه حتما برای این فکرم بوده که اینجوری شده میره یه الوار بزرگ دیگه بر میداره و این بار از اول با فکر این که قراره با این هنرم تو قلب مردم جا باز کنم شروع به کندن میکنه. میکنه و میکنه و این بار هم که تراش چوبش تموم میشه میبینه نتیجش افتضاح شده.
استاد کوتاه نمیاد و یک الوار دیگه برمیداره این بار به این فکر میکنه که هنرش قراره جاودانه بمونه و اسمشو برای همیشه بر سر زبون مردمم بندازه ولی باز هم نتیجه کارش افتضاح میشه. استاد چوب تراش خسته و عصبی به گوشه ای میشینه و فکر میکنه که چی شده که نمیتونه مثل قبل هنرمندانه چوب رو تراش ده و مثل کارای قبلیش یه هنر خوب و بی نقص بسازه به این نتیجه میرسه که اون تمام کارهای شاهکار زندگیش رو بدون این فکرا ساخته و میره سراغ یه الوار بزرگ دیگه.
اینبار دیگه نه به پول نه قلب مردم و نه به جاودانگی فکر میکنه اون فقط به این فکر میکنه که بتونه یه چوب تراش بده نتیجه این تلاش اون بالاخره تبدیل میشه به یک شاهکار هنری. اون استاد تراش چوب چینی از این کارش هم پول خوبی گیر میاره و هم مردم از کارش تقدیر میکنن و تو قلب مردم میره و هم برای همیشه جاودانه میشه.
این داستان یه درس بزرگ برای ما داره و اون اینه که ما باید روی اصل موضوع تمرکز کنیم نه تماشاگرا نه پول و نه هر چیز دیگه. زمانی که از پس اصل موضوع خوب بر اومدیم بقیه چیزا خودشون درست میشن.