وقتی ۱۵ سالم بود، دبیرستان نمونه قبول شدم و باید از نصرآباد (یه شهر کوچیک با ۱۰ هزار نفر جمعیت و در ۷۰ کیلومتری اصفهان) دل میکندم و میرفتم اصفهان برای ادامه تحصیل.
قبل اینکه برم اصفهان، بچههای شهر تو ذهنم خیلی خیلی خفن بودن؛ عینهو آدم فضایی! خودمو خیلی کوچیک میدیدم و این تو ذهنم بود که منِ دهاتی الان تو این مدرسه حرفی برای گفتن ندارم و عمراً بتونم جز شاگرد اولای مدرسه باشم. تا مدتها احساس ضعف، ناتوانی و کمبود اعتماد به نفس داشتم. تا اینکه چند ماهی گذشت و دیدم که عه... انگار بچههای روستا دارن میدون رو دست میگیرن و شاگرد اول میشن! اونجا سقف ذهنیم شکسته شد و دیدم که انگار بچه روستاییا هم میتونن با بچه شهریا رقابت کنن و بچههای شهر از فضا نیومدن! (البته من هیچوقت شاگرد اول نشدم)
گذشت تا زمانی که میخواستم برای کار بیام تهران. باز همین اتفاق افتاد. این بار مدیرا و کارشناسای شرکتای بزرگ برام عینهو آدم فضایی بودن! به خودم میگفتم اینا قطعاً یه چیزی دارن یا یه طوری کار میکنن که من عمراً نمیتونم مثل اونا باشم. و گذشت تا اینکه باز انتهای داستان قبل تکرار شد.
تهش میخوام اینو بگم که کسی از فضا نیومده. اون آدم خفنایی که رتبه کنکورشون خوب شده، درآمد خوبی دارن، مهاجرت کردن، قهرمان شدن یا... هم مثل ما دارن درس میخونن، کار میکنن، تلاش میکنن و زندگی میکنن. اینکه فکر میکنیم نمیتونیم مثل اونا باشیم بخاطر اینه که یه سقف ذهنی برای خودمون درست کردیم که نمیذاره بلندتر از اون فکر کنیم. برای شکستنشم بهترین کار اینه که بریم تو دل کار و تجربه کنیم. بخدا هیشکی از فضا نیومده، بقیه هم مثل ما آدمن.