نویسنده: الیزابت تووا بایلی
مترجم: کاوه فیض اللهی
الیزابت مدت طولانی با بیماری ناشناخته و ناخوانده اش دست و پنجه نرم می کند و تمامی دنیایش محدود به اتاقی می شود که در آن است و تمامی فعالیتش محدود به تماشا از تختش است. او خودش و دنیایش را جدا از همه می بیند و پذیرفته بخش مهم زندگی اش تمام شده. دوستان و خانواده ای که دیگر به مانند قبل نمی بیند و فعالیت هایی که دوست داشت و حالا فقط می تواند حسرتش را بخورد. تا آنکه روزی دوستی گلدان بنفشه ای به اون هدیه می دهد که مهمان ناخوانده ای نیز به همراه دارد. مهمانی که کم کم جای خود را باز میکند و الیزابت با او در زندگی شگفت انگیزش همراه می شود و ما را نیز با خود همراه می کند. راجع با نوع زندگی حلزون می خواند، غذایش، زندگی اجتماعی اش، بدنش و خلاصه همه ی دانش موجود در رابطه با حلزون را مطالعه می کند و بله، برخلاف آنچه من فکر می کردم، حتی یک گونه خاص از حلزون هم پیچیدگی و جذابیت هایی دارد که میتوان از آن آموخت و لذت برد.
کتاب از نظر من در رابطه با کنار آمدن با تنهایی است. تنهایی و محدودیتی که هر کدام از ما به گونه ای آن را تجربه می کنیم و هر کدام راه حلی برای کنار آمدن با آن پیدا می کنیم.
دوستی و انس میان انسان و موجودات دیگر دست مایه ی کتاب ها و فیلم های متعددی بوده ولی تفاوت عمده ی این دسته از آثار با کتاب حال حاصر این است که این بار با ارتباط عجیب و غیر منتظره یک زن بیمار و حلزون سر و کار داریم. کتاب غیر داستانی است و برگرفته از زندگی واقعی نویسنده در طی زمان طولانی بیماری اش است ولی نثر آن بسیار شاعرانه است و دنبال کردن ماجرای ان دلنشین و خواندنی است.
هیچ وقت به حلزون عنوان موجودی که دنیای خودش را بدون مرکزیت ما انسان ها دارد فکر نکرده بودم. در واقع تمامی گونه ها همینند و تنها ما انسان ها هستیم که می پنداریم که دنیا با محوریت ما پیش می رود و این نکته ای ست که من در طی کتاب به آن رسیدم. اینکه تمامی دنیا و جهان بدون تک تک ما پیش می رود و چه آرامشی در پشت این دانستن است.
بخش های زیادی از کتاب بود که دوست داشتم و چندتایشان را اینجا آورده ام:
"ما همه گروگانهای زمان هستیم. همهی ما تعداد دقیقهها و ساعتهای یکسانی برای زندگی در یک روز داریم و با این حال من احساس نمیکردم که سهم مساوی گرفتهام. بیماریام چنان زمان فراوانی در اختیارم گذاشته بود که زمان تقریباً تنها چیزی بود که داشتم. دوستانم آنقدر کم زمان داشتند که اغلب آرزو میکردم کاش میتوانستم زمانی که به کارم نمیآمد را به آنها بدهم. حیرتانگیز بود که چگونه با از دست دادن سلامتیام چنین چیزی ارزشمند اما بیفایده به دست آورده بودم."
" من هم اگر در شکاف سنگ گیر کرده بودم، از شیوه مشابهی استفاده می کردم. در اینجا این پرسش بی پاسخ مطرح می شود که در کجا غریزه به پایان می رسد و عقل آغاز می شود. حلزون من دنبال زندگی اش می رفت، لحظه به لحظه، کمابیش همان کاری که من می کردم، و درباره غذا و پناه و خواب تصمیم هایی می گرفت یا دودل می شد. اگر حلزونی بتواند یاد بگیرد و به یاد آورد، پس دست کم در سطحی فکر می کند؛ در این مورد مطمئن بودم. و تا زمانی که کسی (ترجیحا یک حلزون) بتواند خلاف این را ثابت کند، همین باور را خواهم داشت. زندگی یک حلزون به اندازه زندگی هرکسی که می شناسم پر از غذاهای خوشمزه، تخت خواب های راحت، و مخلوطی از ماجراهای خوشایند و نه چندان خوشایند است."
کتاب را می توانید از لینک زیر در طاقچه بخوانید: