کازوئو ایشی گورو
مترجم: شیرین شکراللهی
نشر کوله پشتی
شخصیت اول داستان یک روبات به اسم کلارا است که در حقیقت هوش مصنوعیای است که با انرژی خورشیدی کار میکند. کتاب از دید کلارا روایت می شود و این زوایه دید جدید و منحصر به فردی برای شخص من بود. کلارا مثل دیگر روبات ها نیست، دنیای انسان ها را از دریچهی نگاه خودش میبیند و روایت میکند. کلارا عاشق
فهمیدن نوع زندگی انسان هاست. داستان در جایی شروع میشود که او در ویترین یک فروشگاه منتظر انتخاب شدن است. او با دختری به نام جوسی دوست میشود، دختری که بیماری لاعلاجی است و خانوادهاش بهنوعی امیدوارند با کلارا او را زنده نگهدارند.
اگر "هرگز ترکم مکن" ایشی گورو را دوست داشتید، این کتاب چیزی بسیار مشابه را در اینجا ارائه می دهد. آنچه که در این دو کتاب ممکن است مشابه به نظر بیاید: محیطی در آینده نزدیک که بیشتر شبیه به زمان حال است، اما به تدریج متوجه برخی تفاوت های شگفت انگیز می شویم.
چیزی که برای من جالبه در هر دو کتاب نویسنده دو جنبه رایج علمی-تخیلی را به کار می گیرد: کلون ها و روبات ها. او همچنین به رایجترین پرسشهایی که کتابها درباره آنها نوشته می شوند، میپردازد و در عین حال هرگز به آنها نمیپردازد: آیا آن ها انسان هستند و تا چه حد.
ایشی گورو توانایی بینظیری در ایجاد جوامع دیستوپیایی دارد که همزمان تکاندهنده و سرگردان و در عین حال به طرز عجیبی آشنا هستند. این جوامع باورپذیر هستند جون که ارزشها و ایدههای حال را میپذیرند و آنها را تا حد افراط به نمایش می کشند.
در کل خواندن کتاب را پیشنهاد می کنم ولی باید در اوایل کتاب صبور بود چون که به نظر نمیرسید که طرح داستان بیشتر از آنچه در تار و پود توضیح داده شده است توسعه پیدا کند اما اگر به آن پایبند باشید، داستان به زودی به صورت ظریف و ظریف باز میشود و این دقیقا چیزی است که در خواندن کتاب های ایشی گورو من را به وجد می آورد. ترجمه روان و خوش خوان بود.
بخش های کوتاهی از کتاب را که دوست داشتم در انتها می آورم:
- نسل ما هنوز احساسات قدیم رو توی خودش داره، یه بخشی از وجودمون اون احساسات رو رها نمی کنه. حالا اون بخشی که می خواد احساسات رو نگه داره معتقده که درون هرکدوم از ما یک چیز دست نیافتنی هست، یک چیز منحصر به فرد که قابل انتقال نیست.
- بعضی از افرادی که آنجا توقف می کردند، هیچ علاقه ای به ما نشان نمی دادند. فقط می خواستند کفش ورزشی شان را دربیاورند و کاری با آن بکنند یا این که وسیله های مستطیلی شان را فشار دهند. اما بعضی از آن ها خیلی به شیشه نزدیک می شدند و به داخل زل می زدند، اکثرشان بچه بودند و در سن و سالی که ما برایشان مناسب بودیم. به نظر می رسید که از دیدنمان خوشحال هستند. کودک با هیجان نزدیک می شد، تنها یا با بزرگترهایش، بعد به ما اشاره می کرد، می خندید، شکلک درمی آورد، به شیشه می زد، دست تکان می داد.
- امید! این لعنتی هیچ وقت تنهات نمیذاره.
- شاید آدم ها قرن هاست که بر اساس یه فرضیه ی اشتباه دارن کنار هم زندگی می کنند و به هم عشق و نفرت می ورزند. یک جور خرافات که از روی نادانی بهش چسبیدیم.
کتاب را می توانید از لینک زیر در طاقچه دریافت کنید: