سلام؛
امروز سومین روز آموزش رانندگیام بود؛ چندباری ماشین را خاموش کردم و روی دنده روشنش کردم. خانوم مربی نگاه های معناداری میکرد، به او گفتم: اونقدر ها هم که فکر میکنید بد نیستم، و خندیدم. جواب داد: خوبه که به خودت امیدواری!
بله خانوم مربی به خودم امیدوارم، چون میدانم مهارت طی فرایند یاد گرفته میشود و همچنین میدانم آدمهایی که این فرایند را طی کردهاند خیلی زود یادشان میرود در ابتدا از کجا شروع کردهاند و میدانید چیست؟ خسته شدم از سخت گرفتن به خودم برای اتفاقاتی که هنوز زمانش نرسیده و یا اتفاقاتی که هرگز زمانش نمیرسد. شما دست فرمون من را میبینید و من رضوانهای میبینم که هرروز اتفاقات زیادی برایش میافتد و احساسات متناقضی را تجربه میکند اما به تلاش کردن ادامه میدهد و خانوم مربی، تلاش کردن ارزشمند است.
میدانید چیست خانوم مربی؟ من از شما ناراحت نشدم و شاید حتی از معلم کلاس سومم که بخاطر یاد نداشتن ضرب سه گفت من را میاندازد! میدانید چرا؟ چون نه تنها ضرب سه را یاد گرفتم که رتبه ۵۰۰ کنکورهم شدم، پس رانندگی را هم یاد میگیرم. و نمیذارم دیگر مثل کلاس سوم نظرات شما که رندوم ترین انسان زندگیِ من هستید، دیدگاهم را نسبت به خودم تغییر دهد. من حرفهای شمارا میپذیرم اما تاجایی که درباره رانندگیام باشد نه خودم.