
نمیدانم مشکل از کلمات است، مشکل از من است یا مشکل از اتفاقات، اما کلمات گاهاً تهی میشوند از معنا، انگار معنا عمق است و واژه سطح، همینکه دهانت را باز کنی برای گفتن کلمهای که معنای حالت را توصیف کند، معنا را زایل میکنی. لباسِ واژه برای جانِ معنا تنگ است، هیچجوره تنش نمیشود.
اینجا بنظرم آدمها دو کار میکنند یا هیچ نمیگوید، یا یک چیز میگوید تا هزار چیز را پنهان کنند. گاهاً فکر میکنم کلمات بیشتر برای پنهان کردن بکار میروند تا بیان کردن. من میگویم حالم خوب است تا نیازی نباشد دربارهی حال بدم توضیحی بدهم.
اما چه میشود کرد؟ هیچ. چرا که حتی الان هم من برای بیان ناتوانیام از ابراز کلمات، از کلمات استفاده کردم.
و در آخر سلام به ویرگولِ عزیزم؛ پناهگاهی که هروقت از خودم و دنیا خسته شدم به آن پناه بردم.