آن روزها که کمر بسته بودم به چمدان بستن، و ویزا گرفتن، و بلیط هواپیما خریدن، و آمدن به این یکی سر دنیا، نیت اولیهام هر چیزی بود جز "مهاجرت." دوست داشتم که این یک مساله را همین اول کار برای هرکسی که گذارش به این مطلب افتاد روشن کنم. به خصوص برای آن کسانی که به رفتن از ایران فکر کرده و میکنند اما از بازگشتناپذیری مستتر در امر رفتن و مهاجرت و دوری از خانواده میترسند. البته که مهاجرت هم میتواند دائمی باشد و هم موقت. درست. اما این روزها طاقت جامعه و زمانه ما آنچنان طاق شده که دیگر جایی برای تصمیمهای موقتی و پشتبندش، شنیدن از آدمهایی که تصمیمهای موقتی و خلاف جریان موجود میگیرند و به تعبیری برنامهای مشخص و مدون برای خود نریختهاند نمانده است. آن هم تصمیماتی از این دست و به بزرگی مهاجرت و رفتن به کشوری غربی که به زعم بسیاری یعنی خود خوششانسی و خلاص شدن از بی ثباتی دائمی در ایران و اخبار ریز و درشت هر روزهاش و نهایتا زندگی ساختن در جایی که حداقلی از حقوق و نیازهای اولیهات را تامین میکند.
- چرا میخوای برگردی ایران؟
- چرا برگشتی؟
- کانادا بهترین جای دنیاست، کی میخوای برای گرفتن اقامت دائم اقدام کنی؟
- چرا میخوای بری یه کشور دیگه؟
اینها تنها چند مورد از سوالهایی است که اگر قصد مهاجرت دائم نداشته باشید مدام از شما پرسیده خواهد شد.
در حقیقت آن وجه "دائمی بودن" انگار که به مرور چسبیده است به کلمه مهاجرت و صرفا به قرینه معنوی و به قصد صرفهجویی در وقت و زمان حذف شده است. هر کس که پایش را از ایران بیرون بگذارد، رفته است که بماند و جز این نمیتواند باشد. اینکه اصرار دارم بگویم من به قصد مهاجرت نیامده ام نه به این معنی است که ایران گلستان است یا تورنتو، شهری که نزدیک به سه سال و نیم است در آن زندگی و رشد کرده ام جای بدی است؛ و نه حتی به این معنی است که لزوما به ایران باز خواهم گشت یا قرار است که قطعا از کانادا بروم. نه! "من به قصد مهاجرت نیامدهام" را باید همان اول میگفتم که تکلیف خواننده با این مطلب مشخص باشد.
مخاطب من در این مطلب کسانیاند که برای تجربه زندگی در کشوری دیگر هنوز دو به شک اند، اما دلشان میخواهد حداقل یکبار این تجربه را داشته باشند. مخاطبان من کسانی هستند که دغدغه گرفتن اقامت و پاسپورت از کشوری دیگر اولویت اول و آخرشان نبوده، و یا تمام هم و غمشان دور شدن از شرایط فعلی ایران و یافتن خانهای/شهری/کشوری برای آرام و قرار گرفتن نیست تا بتوانند ناگهان و به راحتی تمامی پلهای پشت سر را خراب کنند . البته که اینها همه مهم است و حتما جایی در معادلاتشات دارد. اما راستش تا دلتان بخواهد مطلب و گزارش و فیلم و پادکست ساختهاند راجع به خوبیها و بدیهای مهاجرت (دائم) و چطور رفتن و چطور ماندن و چگونه بخشی از کشور مقصد شدن. اگرچه با تمام وجودم همه کسانی را که تصمیم به مهاجرت و رفتن از ایران میگیرند درک میکنم و امیدوارم در مسیری که شروع کردهاند موفق و خوشحال باشند، اما همه این حرفها را زدم که بگویم من هیچ حرف بیشتر و خاصتری برای این گروه بزرگ از مخاطبان ندارم. این صحبتها را بسیاری دیگر، بیشتر و بهتر از من زدهاند. روی سخن من با کسانی است که چیزکی در دنیای خارج از ایران قلقلکشان میدهد، اما هنوز پای رفتن ندارند.
این سفر/مهاجرت برای من بخشی از بلوغ فکری و شخصیتیای بود که از همان نوجوانی به عنوان جزئی جداییناپدیر از روند زندگیام در نظر گرفته بودم. مثل عاشق شدن/نشدن، دانشگاه رفتن/نرفتن، ازدواج کردن/نکردن، بچهدار شدن/نشدن و غیره. من هرگز بر سر این دوراهی که بروم یا نروم نماندم، برعکس، برای این رفتن به دنیایی بسیار بزرگتر از مرزهای شهر و کشور و چهارچوبهای ساختهشدهی ذهنم، برای هم صحبتی با آدمهایی غریب و متفاوت الفکر که هرگز در ایران دستم بهشان نمیرسید، برای تجربه و شناخت شکلی و یا شکلهایی از زندگی که در ایران وجود ندارد هیجانزده بودم و لحظه شماری میکردم. برای دیدن و شنیدن و خواندن از جهانی که بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بزرگتر از تصورات و تجربه زیسته من بود بیقرار بودم و هستم و هنوز بسیاری چیزها هستند که ندیدهام و نشناختهام و سالها زمان میبرد تا این تجربه کامل شود. من آماده بودم تا تمامی آنچه که در دریافتم از جهان و مردم برایم "عادی" شده بود، به کلی زیر و رو شود. اما آنچه که پیشبینی نکرده بودم، کشف و بازسازی و بازخوانی خودم و افکارم بود. من اینجا راحلهای متفاوت و بهتر و پختهتر و فهمیدهتر شدم. اینکه میگویم در تورنتو رشد کردهام، سادهترین اشارهای است که میتوانم به سیر تحولات و شناخت از خودم داشته باشم. حضورم در خارج از ایران و معاشرت با آدمهای متفاوت این فضا و فرصت را به من داد تا نه فقط خودم را، که روابط خودم را با ایران،با ایرانی،با خانواده، با دوست،با مذهب، با سنت و فرهنگ و سیاستهای داخلی و خارجی و هر آنچه که در گذشته داشتم و هویت من را ساخته بود بازتعریف کنم،یا حتی بکوبم و از اول بسازم. این دور شدن و دور ماندن کمک کرد تا بتوانم بخشی از ترسها و تعارفات و احتیاطهای روزمره را که برای بقا در جامعه ایران درونیسازی کرده بودم و در نهایت چشم و دلم را به روی بسیاری از اتفاقات و آدمها و نگاهها بسته بود را کنار بگذارم و چند و چون رابطه و مناسباتم با دنیای اطراف را از اساس شخم بزنم و بکاوم.
اما دور ماندن و زندگی در خارج از ایران برای این بازیابی کافی نیست. من سال ۹۵ از ایران خارج شدم و به کانادا آمدم تا زندگی مستقل، بودن در کنار آدمهای جدید و از فرهنگهای مختلف و نگاههایی متغیر، و زیستن در جامعه و محیطی بسیار متفاوت و بسیار جلوتر از جامعه خودمان را از نزدیک ببینم و تجربه کنم. و این کار را کردم. همه چیز،از در و دیوار شهر گرفته تا آدمها و سیاستها و قوانین و تاریخشان،همه حرفهای زیادی برایم داشتند و نقاط عطفی در زندگیام بودند و تمام تلاشم را کردم تا جایی که امکان دارد خودم را در معرضشان قرار دهم. برای من الهام گرفتن از آدمها و فضاهای موجود در تورنتو مهم است و تلاش میکنم تا همواره در حالت رشد و تکاپو و یاد گرفتن بمانم و از سکون و ثابت شدن فرار کنم،حتی اگر به قیمت جابهجایی مجدد به کشوری دیگر و یا حتی بازگشت به ایران باشد، و مطمئنا برای این تکاپو نمیتوان هیچ پایان مشخصی تعریف کرد، چه از بعد زمان و چه مکان. حتی اگر به قیمت دور ماندن از خانه و خانواده باشد.
اینکه جزیئات مهاجرت من دقیقا چه بوده است کمکی به دیگران نمیکند، این جزئیات برای هر کس متفاوت خواهد بود. اما در این مطلب تلاش کردم تا اصل داستان و هدف مهاجرتم را خیلی خلاصه بنویسم تا بگویم اگر کمترین علاقهای به بازیابی و کشف خود و دنیای اطرافتان دارید، از این رفتن نترسید. شاید بروید و برای همیشه بمانید،شاید هم بروید و ببینید و برگردید. فرقی نمیکند. مهم این است که حداقل این توضیح را به خودتان بدهکار نخواهید بود که چرا هرگز در معرض دنیایی بزرگتر و به خصوص عادلانهتر از آنچه که هم حالا در اختیار دارید و رضایت نسبی شما را هم کسب کرده است قرار نگرفتید. نترسید و تن به این سختی بدهید. بازگشتن تماما دست خود شماست، اینکه در یک کشور خاص ساکن بشوید یا مدام از این کشور به آن کشور هم کوچ کنید هم کاملا یک انتخاب شخصی است. مهم آن است که داستان مهاجرت همه به بخشی از دایاسپورای* ایرانی شدن منجر نمیشود. دلیل مهاجرت همه هم فرار از شرایط موجود نیست. مهاجرت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی تنها شکلهایی خاص (و البته پر طرفدار) از مهاجرت بوده و هستند که در تمام طول تاریخ میان جوامع مختلف دست به دست شده است. اما مهاجرت برای دنیادیده شدن، تجربه اندوختن و کشف خود هم از قدیمیترین و رایجترین شکلهای مهاجرت/مسافرت بودهاست که لزوما مقصد و نقطه مشخصی ندارند و همیشه هم راه بازگشت برایشان موجود است. اما اینگونه مهاجرت در خلال بالا و پایینهای جامعه ما به کلی فراموش شده.
ایران جامعهای است که نه فقط از سمت حکومت، که از سمت خود مردم هم همه جوره شهروندانش را محدود و ایزوله کرده است و میکند. من فقط از تلویزیون سراسر پروپاگاندا و اینترنت فیلتر شده و نشریات و کتب سانسور شده و حقوق نقض شده نمیگویم. در کنار همه اینها، ما جامعه چند پارهای داریم که در برابر کوچکترین تفاوتها سریعا موضع میگیرید و قضاوت میکند، ما بلد نیستیم همدیگر را بپذیریم،به همدیگر گوش کنیم، و برای همدیگر وقت بگذاریم. بسیاری از قوانین تبعیض آمیز ما علیه زنان و مهاجرین و اقلیتهای مذهبی و زبانی و جنسیتی و غیره ریشه در دل فرهنگها،عرفها و سنتهای خود مردم دارند. دروغ، دزدی، غیبت، قضاوت، نژادپرستی، نخبهگرایی، اختلافات طبقاتی و غیره همه فرهنگهایی هستند که آنچنان به مرور زمان برایمان عادی شده و میشوند که جز با تجربهی جوامع و دنیاهایی که فرسنگها با ما متفاوتند تکان نمیخورند. ما این "تکان خوردن" را به خودمان بدهکاریم، حتی اگر به قیمت سختیهای مهاجرت باشد.
*دایاسپورا = دایاسپورا در لغت به معنی پراکندگی است، اما در تئوری به پراکندگی قومی گفته میشود که در نقاط مختلف دنیا پخش شده اند و از کشور مادر دور مانده اند. مثلا دایاسپورای یهودیان، یا دایاسپورای آفریقایی که از بعد از انتقال مردم آفریقا به قاره آمریکا برای بردهداری شروع شده است و به گروههایی گفته میشود که ریشهشان در آفریقاست، اما عملا ارتباطی با آن ندارند. از بعد از انقلاب ایران و شروع مهاجرتهای گسترده و موجهای بعدی آن در دهههای گذشته نیز، دیاسپورای ایرانی به مرور بزرگ و بزرگتر شده است. کسانی که گرچه خود را ایرانی میداند، اما یا دهههاست از ایران دور بودهاند و یا به طور کلی در خارج از ایران به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. درواقع افزایش روز افزون جمعیت ایرانی در اقصی نقاط دنیا منجر به شکلگیری دیاسپورای ایرانی شده است که مشخصات و فرهنگ خاص خودشان را دارند.