ریحانه قنبری
ریحانه قنبری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

سیستم زنده را تعریف کنید!


صبح با بچه‌های دهمی کلاس داشتم، دیگه تقریبا با هم رفیق شدیم، هم اونا من رو می‌شناسند هم من اونا رو یاد گرفتم. من می‌دونم کجای درسیم، اونا هم روند رو فهمیدن.
با فاصله خیلی کم، در حد ۱۰ الی ۱۵ دقیقه رفتم سر یه کلاس که ۶ سال کوچکتر از قبلی‌ها بودن، بچه‌های کلاس چهارم.
شبیه یه موجود ناشناخته بودم که رفته وسط گلبول‌های سفید، چند دقیقه اول داشتن آنالیز می‌کردن که دوستم یا دشمن!
سعی کردم خودم رو یه چیزی اون وسط نشون بدم.
موجود جدید انگار فرصت خوبیه برای بچه‌های شیطون‌تر، که شاید این یکی که هنوز منو نمی‌شناسه بذاره هرکاری خواستم بکنم، یا شاید شیطون بودن و کارهای عجیب و غریب کردن ناشی از یه جور کمبود توجهه که شخص جدید فرصت خوبیه که توجهش جلب بشه، نمی‌دونم!
تجربه زنده‌ای از انسان بود، انسانی که هنوز با قانون‌های دنیا رام نشده و دقیقا خودش رو نشون میده. برعکس کلاس صبح که همه سر جاشون نشسته بودن و منتظر درس دادن من بودن، اینجا ترجیح این بود که نقطه تعادل سیستم رو به سمت خودشون تغییر بدن.
اول کار حس کردم یه جور ویروس باشم که بین گلبول‌های سفید محاصره شده. برعکس صبح که بیشتر شبیه‌شون بودم، اینجا ما توی دو جبهه بودیم. ولی حق با اوناست یا من، حق با طبیعت رهاطلب اوناست یا منِ اجتماع دیده‌ی، قانون‌پذیر شده؟
نمی‌دونم، به هرحال هرچی که هست دیدم وسط ماجراییم، با خودم گفتم بگرد و نقطه تعادل سیستم رو پیدا کن! خودم رو رها کردم، دیدم اصولا اینجا سیستم با برنامه‌ریزی دقیق قبلی جلو نمیره، ببین بچه‌ها چطوری پیش میرن.
نگران این بودم که نکنه اینو بگم بد بشه، توی ذهن این بچه چه اثری میذاره، نکات تربیتی‌اش رعایت نشده باشه چی، فلان برخوردم اثر بد نذاره، نکنه حس بی‌توجهی بگیره...
چالش اول رو حل کردم، خیلی بهش فکر نکن، رها باش و طبیعی برخورد کن! اونا بهتر از تو میفهمندت، خوبیش اینه اگر به نظرشون مسخره و خسته‌کننده باشی یا هیجان‌انگیز و جالب راحت و صریح بهت می‌گن، اینکه خیلی بروزاتشون رو پنهان نمی‌کنند کمک می‌کنه که تو راحت‌تر تغییر کنی.

ولی چالش دوم هنوز سر جاش بود! ذهن منی که ریاضیات رو مجرد می‌بینه اومده بود کنار ذهن اونا که مثال‌ها و عینیت‌ها براشون پررنگه، خیلی تلاش کرده بودم به جای خط و دایره و پرگار، نخ و چوب بذارم ولی تا وقتی مسئله درد اون بچه نمی‌شد که اصلا به من گوش نمی‌داد، دیدم اینطوری نمیشه کلاس بعدی رو با قصه شروع کردم و بعد یه جوری مسیر داستان رو عوض کردم که اونا بشن مسئول حل اون مشکل، خیلی خوب بود، خیلی بهتر از انتظارم!

خوشحال بودم از اینکه به نظر سر کلاس سوم می‌تونم تجربه‌ها و چالش‌هایی که حل کردم رو به کار بگیرم، اما! سیستم زنده، زنده‌تر از اونیه که فکرش رو بکنی، تک‌تک آدم‌ها با هم فرق می‌کنند، نظرت درمورد بچه‌ای که قلق خودش رو داره چیه؟??


پی‌نوشت یکم: معلمی پر از لحظات مستاصل شدن و راه حل پیدا کردن در زمان‌های کمه، در حد چند ثانیه و اینه که جالب‌ترش می‌کنه.

پی‌نوشت دوم: امروز چندین بار به مامانم افتخار کردم، هرباری که تصویری از کلاساش میومد توی ذهنم و سعی می‌کردم یادم بیاد اون چیکار می‌کرد. بابت اون ۹ ماه از سالی که صداش گرفته بود و بابت همه هنری که در برخورد با پسربچه‌های شیطون داشت!

کلاسمعلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید