ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه قنبری
ریحانه قنبری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مهمونی؛ قسمت دوم


رابطه‌ی موسی و خدا از آن رابطه‌های قشنگ است. گاهی حس می‌کنم خدا در قرآن با موسی پُز می‌دهد، از آن بچه درس‌خوان‌هایش هست که خدا دلش می‌خواهد به همه بگوید خیلی زحمت کشیده، خیلی اذیت شده ولی خودش ادعایی ندارد اما من خیلی دوستش دارم. این خدایی که بنده‌ها را لوس نمی‌کند، اشک بنده را هم درمی‌آورد، اذیت شدنش را هم می‌بیند ولی یک چیزی در این بنده دیده فراتر از این حرف‌ها و به بنده‌اش دلگرمی می‌دهد که برو، نگران نباش، ادامه بده تو مال خودمی!
خدا به موسی می‌گوید تو مال خود خودمی! آدم با ذهن راحت‌طلب خودش خیال می‌کند که خب اگر یک بنده‌ای بشود مال خود خود خدا یعنی عشق و حال یعنی آرامش یعنی دیگر رنج تمام شد...
اما این موسی که شده مال خود خدا یک جور دیگری است، این بچه را قرار است بکشند، رفته در دل شیر بزرگ شده، در کاخ فرعون، بعد هم اصلا خودش یک جاهایی علنا به خدا می‌گوید من یک کمی دلم می‌لرزد.


در داستان موسی و خدا من روایت زندگی موسی از زبان خدا را خیلی دوست دارم، موسی و خانواده‌اش داشتند در بیابان می‌رفتند، یک بیابان سرد و تاریک، معلوم است که شرایطشان سخت بوده، خسته شده بودند. موسی از دور یک نوری می‌بیند. شاید آبادی‌ای باشد شاید عده‌ای آتشی داشته باشند که گرم‌مان کند، شاید راه را بشناسند، موسی جلوتر می‌رود، موسی دقیقا وسط زندگی‌اش و سختی‌هایش نور را دید، موسی می‌خواست مشکل خود و خانواده‌اش را حل کند که نور را دید...

من اینجای داستان را خیلی نمی‌فهمم، این که خدا به موسی گفت من خدا هستم دقیقا یعنی چه؟ اینکه آن صدایی که موسی شنید چه صدایی بود را من متوجهش نمی‌شوم اما خب به هرحال خدا بود دیگر به موسی گفت جای مهمی آمدی و من خود خدا هستم.
من که فکر می‌کنم موسی اینجا حتما بهت‌زده شده، شاید کمی هم ترسیده نمی‌دانم ولی خب حتما وسط آن سرما و تاریکی این اتفاق برای موسی عجیب بوده.

خدا به موسی می‌گوید این چیزی که در دستت داری چیست؟ موسی هم می‌گوید عصا، موسی برای اینکه خدا و همه‌ی ما را مطمئن‌تر کند و بدانیم عصایش چیز خاصی نیست و یک چوب معمولی است، از همان‌هایی است که زیر درخت‌ها پیدا می‌شود، تاکید می‌کند این چوب ابزار کار من است، گاهی به آن تکیه می‌دهم، گاهی گوسفندانم را با آن هدایت می‌کنم، برگ‌ها را برایشان می‌آورم. ?
خدا خوشش می‌آید، خوب است همین عصایت مهم است، همین عصایی که با آن زندگی معمولی می‌کنی، همین ابزار کارت وسیله‌ی اعجاز و روشنای نبوتت است بیندازش زمین تا ببینی با همین ابزار کار معمولی‌ات چه کارها می‌توانی بکنی، موسی فورا عصا را می‌اندازد، حس می‌کنم موسی جلوی خدا یک مقدار رودربایستی هم دارد، به هرحال خدا است ولی خب این موسی هم وسط آن سرما و تاریکی بعد هم آن صدا حق بدهید که ترسیده باشد و مدهوش. حالا هم که عصایش می‌شود اژدها. اینجای داستان خدا ترس موسی را می‌بیند اما خدا اینجا صحنه‌ی غلبه‌ی موسی بر جادوگران را هم می‌بیند آنچه که ما و موسی نمی‌بینیمش!

خدا معجزه‌های موسی را نشانش می‌دهد و بعد مسئولیتش را به او می‌گوید، برو به سمت فرعون، موسی باز هم جا می‌خورد، من واقعا انسان بودن این پیامبر را دوست دارم، مثل من و شماست، می‌ترسد، از آینده خبر ندارد، مستاصل می‌شود، دعا می‌کند اینکه اینقدر مثل آدم‌های معمولی زندگی می‌کند را دوست دارم، حتی همینقدر معمولی که ابزار کارش معجزه‌اش است.
موسی به خدا می‌گوید من را در شرایط سختی گذاشتی، حتی اینجای قصه هم قشنگ است موسی فراموش کرده که در چه شرایطی بزرگ شده، مثل من و شما که گاهی یادمان می‌رود. خدا یادآوری می‌کند جریان آن نوزادِ بدون غذایِ رها شده در آب را، جریان بزرگ شدن موسی را...
و می‌گوید موسی تو مال خودمی!
موسی‌ای که می‌ترسد، که فراموش می‌کند، که انسان است که گم می‌شود که اسیر سرما و تاریکی می‌شود، موسی‌ای که خیلی عادی و معمولی یک چوپان است با یک عصا، که ابزار کار روزانه‌اش، کاری که خیلی‌های دیگر هم انجامش می‌دهند می‌شود معجزه‌اش، این موسی می‌شود مال خدا، خدا با زبان خودش به موسی می‌گوید تو را برای خودم برگزیدم!



پایین‌نوشت: آنچه خواندید برداشتی آزاد از آیات سوره‌ی طه بود.



طهموسیمعجزهعصا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید