دلم میخواهد
شب باشد
لیوان چایی ام را بردارم
خودم را بردارم
بگوییم باران ببارد
نه بگذار برف ببارد
میخواهم سکوت را تماشا کنم
گربه سیاه و سفیدمان را هم برداریم
پر از افکار درهم پیچیده ایم
بدهیم این افکار را بازی کند،
پای پیاده برویم،
برویم آنجا که گم شد، آخرین رده پاهای من
برویم آنجا که من، من را فراموش کرد
یادم نمی آید روی کدامین مترسک جا گذاشتیم لبخندمان را
ولی خوب میدانم زمانی لبخندی بود
امیدی بود
دلخوشی بود
شادی بود
بگذار خلاصه کنم
هوا سرد است
ببین اینبار نوبت من است
بگذار من کبریت را آتش زنم
شاید در شعله ی آن دیدم، گمشده این روزهایم را
کجاست
کجاست حال خوش من