خشم، ترس، شهوت، شادی، غم، ... بخش مهمی از زندگی ما را شکل می دهند، اگر نگوییم همه آن را. اما به راستی ماهیت این عواطف و هیجانها چیست؟ این عواطف دارند بخش قابل توجهی از رفتار ما (در نتیجه سرنوشت ما) را شکل می دهد. پس چیزی که خود این عواطف را شکل می دهد حتمن نقش زیادی در سرنوشت ما دارد.
تئوری تکامل گرا اینست که عواطف مکانیزم های اساسی تصمیم گیری ما هستند که تکامل در اختیار ما قرار داده است. اجداد ما که یک میلیون سال قبل در دشت های آفریقا زیست میکردند، برای زنده ماندن نیاز به مکانیزمی سریع و کارا برای تصمیم گیری و اقدام داشتند. اگر صدایی از بین علفهای بلند و یا پشت بوته ها می شنیدند، مسلمن اینطوری فکر نمی کردند: "خب باید گزینه ها را بررسی کنم و ببینم چه چیزی می تواند آنجا باشد. چون اطلاعات کافی نیست بهتر است صبر کنم تا اطلاعات کافی بدست آورم" آنهایی که اینطور فکر میکردند، قطعن توسط حیوانات درنده خورده شدند و ژن شان فرصت ادامه تا یک میلیون سال بعد را نداشته. بقیه اما با اتکا به "ترس" بلافاصله فرار کرده اند!
"ترس" یک مکانیزم تصمیم گیری میانبر در مغز ماست، که خیلی هم سریع عمل میکند. دقیقن همان چیزی که ما نیاز داشتیم.
"شادی" یک سیستم پاداش برای انجام کاری ست که به نفع بقای ماست. مکانیزم مغزی که تصمیم میگیرد این شیرینی خامه ای را بخورم از اینجا می آید که هر چیز شیرین بسیار برای بقای ما مفید بوده و البته کمیاب، پس مغز وقتی آن را بخوریم به ما پاداش می دهد تا دفعه بعد هم بخواهیم آن را بخوریم. باز هم آن اجداد ما که ترشی را بیشتر دوست داشته اند (یعنی مغزشان بابت ترشی بهشان پاداش میداده) چندان در طبیعت سخت دوام نیاورده اند.
ولی خب، امروز دیگر ما،اخلاف آن موجود عجیب و غریب دشت های آفریقا، با چنین موقعیت هایی کمتر روبرو می شویم. تصمیم های ما از جنس اینست که پولم را کجا سرمایه گذاری کنم؟ کدام برند شوینده را بخرم؟ ...
اما آیا مکانیزم های تصمیم گیری دشتی ما تغییری کرده است؟ خیر، میلیون ها سال طول کشیده که این مکانیزم توسط تکامل تدریجی در مغز ما شکل گرفته و مسلمن ظرف ۱۰ هزار سال از یا کمتر بین نمیرود.
پس حالا دو بخش مغز من با هم درگیر می شوند، بخش لیمبیک که مسئول عواطف است و اینهمه قرن ما را زنده نگه داشته و لُب پره فرونتال که مسئول کنترل بقیه بخش ها از جمله عواطف است و ما معمولن اسمش را منطق یا عقل سلیم می گذاریم. هر وقت خواستید این دعوا را خوب حس کنید، وقتی در رژیم غذایی هستید به یک شیرینی وسوسه انگیز نگاه کنید ؛)
همه ما می دانیم که در بیشتر مواقع کدام یک برنده می شود. خب تا همین چند دهه پیش خیلی هم مشکلی نبود چون هر کسی یک انتخابی می کرد و دنیا پیش میرفت مانند میلیاردها سال قبل از آن.
و ما حتی از ۴۰۰ سال قبل شروع کردیم که به اهمیت دادن به این عواطف و به این مکانیزم تصمیم گیری. مثلن ما این را زیاد می شنویم که برای تصمیم گیری های سخت، جایی که استدلال در میماند، به قلبت رجوع کن. خب این قلب دقیقن کجاست؟ خوب که فکر کنید می بینید که قلب همان عواطف یا کدهای نوشته شده توسط تکامل هستند.
کار تا جایی پیش رفت که ما تصمیم های خیلی مهمی مثل سرنوشت سیاسی مان را به همین عواطف سپردیم: دموکراسی. (بعدن در این باره بیشتر صحبت میکنیم)
باز هم مشکل جدی ای ایجاد نشد. تا اینکه از یکجایی (دهه 60 میلادی) کم کم فرمول های این انتخاب ها لو رفت. یعنی انسانها فهمیدند که چگونه انتخاب میکنند و آن نیروی مرموز و عجیب که در درونشان آنها را به سمت خاصی هدایت میکند در واقع همان نیروی دشت های آفریقاست.در واقع کدهایی که تکامل در ما تعبیه کرده بود هک شد!
این هک کردن به چه درد میخورد؟ خب شاید بگوئیم می شود انسانها را به سمت منافع اکنون شان هدایت کرد. مثلن دیگر شیرینی چندان به نفع ما نیست. یا نظام قبیلگی کارایی ندارد. پس می توانیم انسانها را به سمت منفعت و پیشرفت حرکت دهیم.
اما همه میدانیم در عمل چنین اتفاقی نیفتاد. در عمل بهترین استفاده ای که به مغز ما رسید این بود که از بقیه پول در بیاوریم. وقتی من میدانم شما چطور انتخاب می کنید، چه رنگی مغز شما را تحریک به خوردن میکند، چه نوا یا آهنگ کلامی شما را به حرکت می آورد، چه بافتی شما را تحریک میکند، می توانم هر چیزی بخاهم را به شما بفروشم! چه آن چیز یک شکلات باشد، یا یک ایده سیاسی یا مذهبی.
پس ما شروع کردیم به استفاده از این دانش در قانع ساختن دیگران به اینکه کاری را در جهت منافع ما انجام دهند. باز هم اگر این دانش به طور نسبتن عادلانه بین همه ابنای بشر توزیع شده بود، بالاخره از پس هم بر می آمدیم. اشکال آنجا بیشتر شد که این فناوری در اختیار افراد معدودی قرار دارد که عمدتن شرکت های بزرگ هستند و اکثریت انسانها هیچ تصوری از اینکه کدشان هک شده است ندارند و با این تصور که خودشان در حال انتخاب هستند به زندگی ادامه می دهند!