در یک خانه مذهبی با پدر و مادری که از نعمت سواد محروم بودند بدنیا امدم فرزند چهارم خانواده بودم .دو برادر و سه خواهر دارم از وقتی یادم میاد سختگیر و زودرنج و خجالتی بودم براحتی نمیتوانستم با دیگران ارتباط بگیرم و حرف و خواسته هایم را نمیتوانستم بیان کنم خواهر بزرگترم در سن ۱۶ سالگی ازدواج کرد و من در انزمان سال ۱۳۵۳و ۴ ماهه بودم .بعد از ان یه خوهر و یک برادر دیگر نیز به جمعمان اضافه شد کم کم انقلاب شد و من نیز بزرگ شدم از انقلاب چیزی به یاد ندارم ولی از جنگ تا دلتون بخواد پدرم بیکار بود و جذب سپاه شد و بعنوان باغبان در انجا مشغول به کار شد کم کم جنگ اغاز شد و پدرم به منطقه اعزام شد و ما ماندیم و مادرم و۳بچه ی قد و نیم قد . دو خواهرم که ازدواج کرده بود و برادر بزرگترم که او هم در سن ۱۹ سالگی ازدواج کرده بود و عروسمان که در نزد ما در یک اتاق کنار ما زندگی میکرد