سلام دوستان
روزگارانی در میر🏚️
فصل پاییز شده بلبل باغ آزرده
قصه می گفت ز یک بوته گلی پژمرده
بوته مریم زیبا وسط باغی بود
بی خبر از غم دنیا ودلی آسوده
هر نسیمی که سحرگاه به گلها می خورد
عطر زیباش ببین در همه جا پیچیده
از قضا بوته خاری به کنارش رخ کرد
نور را از سر این خرمن گل دزدیده
کم کمک زرد شد آن بوته شادو خندان
غنچه وبرگ همه روی زمین پاچیده
گفته بودند بهار آید وگلها بدهند عطر وگلی
اولین روز بهار بوته گل خشکیده
گل کجا خار کجا پونه کجا مار کجا
هی بشور دستاتو چونکه خون آلوده
ای که از کوچه تنهائی ما می گذری
باخبر باش در این خاک گلی خوابیده
رجب کاظمیان فرد ✍️
آبان ماه 1403🗓️