تازگی نوشتنم نمیآید، حال هیچکس خوش نیست. بنویسم اما از چی؟ از کی؟ حال همهمان یک جور است.
این دومین صبح جمعه است که با خبر مرگ آشنایی و گریه مامان آغاز می شود. این چه وضعش است خدا؟تاریخچه اینجا را نگاه کردم، دفعه قبل هم که نوشتم غم مرگ بود. تازه می فهمم غم با غم برود یعنی چه.
فخری جان، دخترعمهام بود... بعد از 10 15 سال زندگی مشترک و هزارجور دوا و درمان، امیررضا بالاخره راضی شد بیاید به زندگیشان، اما قرار نبود اینطور باشد. هیچکدام از ما فکر نمی کرد اینطور باشد ...
طفل معصوم فقط تا یکی دو هفته به کنکور طعم مادر داشتن را بچشد و سکته....
قرار که نبود اما اینجا شده صفحه ترحیمهای من، خبر مرگ میدهم و میروم.. باز تا لباس مشکی بعدی