همیشه از شنیدن مرگ انسانها غمگین میشویم، اگر در این میان خاطرهای، ارادتی و نقطه اتصالی هم داشتهباشیم، این غم فزونتر میشود.
"مرگ در نمیزند" و هزار جمله مثل این را بزرگان تاریخ به قدر کافی گفتهاند و اضافه کردن هر جملهای، تکرارِ بیفایده است.
مرگ ناشی از سرطان اما ورای هر تراژدیست، ورای هر باختن و شکستن.
جنس مرگ با سرطان با سایرین فرق دارد. سرطان بدجنسترینِ مرگهاست.
فرصتی میدهد برای جنگیدن، برای مچ انداختن با ملکالموت، کاش خوششانس باشی و به موقع بفهمی، به موقع بفهمی همه چیز فرق کرده.
از فردای آن فهمیدن است که لذت زنده بودن، با هر عملی درک میشود
از شستن لباس تا گرفتن ناخن، میزند توی صورتت و یک پیام دارد، شاید «آخرین بار» باشد.
ذرهذره آبت میکند و با هر دردی که زیر پوستت حس کنی، مغزت داغ میشود و به دوراهی جنگ/تسلیم میرسی.
در این وانفسای درد، در این بحبوحه مرض، باز مثل سرباز ویتکنگی امیدواری به پایان جنگ فرسایشی 20 ساله.
زندگی وقتی رنگ و بوی حماسه میگیرد که برنده شوی. طبیبت قاطعانه از سربلندی بدنت در برابر فشار آدمکشِ شیمیدرمانی حرف بزند و دیگر نشنوی. اصلا آنجا نباشی، در ظرف هیچ مکان و زمانی نباشی، رها باشی، رها... تو مرگ را دیدهای و مچش را خواباندی
اما وای به روزی که معجزهای در کار نباشد. انگار که رئال در یک روز کاملا عادی در سانتیاگوبرنابئو پذیرای گیخون باشد و با یک نتیجه کاملا پیشبینی شده، سفیدپوشان مادریدی خیلی راحت حریف را، تو را، یک لقمه کردهباشند.
آنجاست که موتور نویسندگان بزرگ دنیا روشن میشود و تراژدیهای شیک و پیک روی کاغذ جا باز میکنند. آنجاست که باید بازماندگان به آن سرطانیهایی که خبر مرگت را شنیدهاند حسابی امید بدهند که البته استثنا همیشه هست و متوفی خیلی هم رعایت نکرد و هزار حرف دیگر تا طرف قبول کند، سرنوشتش قرار است خیلی با آنچه که سر تو آمد فرق داشتهباشد.
**
اینهایی که نوشتم صرفا ادای احترامی قرار بود باشد به دوستی نادیده که به تازگی سرطان از ما گرفت و بردش به زیر خاک.
قرار بود شیمیدرمانی که تمام شد، خوبِ خوب که شد، سیگار بکشیم اما نشد که بشه.
من ایمان دارم او از آن بالا فندک میزند، کام میگیرد و ما را تماشا میکند.