چند وقت پیش بود که رفته بودم خونه یکی از دوست هام. این دوستم را از دوران دانشگاه ندیده بودم. تقریبا 3 یا 4 سالی می شد. خیلی اتفاقی وقتی تو محیط کارم دیدمش. از طرف یک شرکت دیگه برای پرزنت یک محصول اومده بود. اول من را نشناخت ولی بعد که با هم حرف زدیم کاملا من را به جا آورد. خلاصه یک روز دعوتم کرد برم خونه اش. متوجه شدم ازدواج کرده. من هم رفته ام خونه اش. نشستیم و کلی از قدیم ها حرف زدیم. یک بخشی از فیلم عروسی اش را برام گذاشت. بیشتر جایی که توسط کوادکوپتر حرفه ای فیلم برداری شده بود.
راستش داشت به زندگی اش حسودی ام می شد. ما تقریبا هم سن بودیم. از یک دانشگاه و یک رشته فارغ التحصیل شده بودیم. اما انگار این سال ها ساناز بیشتر از من پیشرفت کرده بود. تو کارش مدیر فروش شده بود. یک ازدواج موفق داشت. اما من چی ؟ هنوز تو آن شرکت لعنتی به عنوان کارشناس کار می کردم. همه رابطه هام رفته بود روی هوا.. داشتم به خودم می گفتم که ای کاش نیامده بودم دیدنش. اصلا چرا آمدم جایی که می دونستم قراره تهش با ناراحتی برم. ساناز قرار بود بره برای تولد پسر یکی از همکاراش کادو بخره. خوشحال بودم که قرار نیست این عذاب بیشتر طول بکشه. این جا هم نمی دونم خواسته بود یا ناخواسته دوباره رفت رو اعصابم. گفت قرار برم یکی از بهترین مدل های کوادکوپتر را بخرم مدل کوادکوپتر dji. چون جلوی این همکارش خیلی آبرو داره. البته وسط حرفهایش فهمیدم همکارش نیست و در واقع رئیسه. احتمالا می خواهد ارتقا بگیره.
با ساناز خداحافظی کردم و زدم بیرون. راستش داشتم به همه این سال ها فکر می کردم. به اینکه چرا الان احساس شکست می کنم؟ به اینکه چقدر وقتم را هدر دادم. هی از این شاخه به آن شاخه پریدم. اولش می خواستم برنامه نویس بشم یکی دو سالی که کار کردم دیدم مال من نیست. بعدش گفتم من که ریاضی ام خوبه اصلا برم تو بورس. آن جا هم پس اندازم به باد رفت. دوباره برگشتم سراغ کار شرکتی با بیمه. رفتم تو بازاریابی. فعلا بد نبوده اما بقیه چی. آن ها از همان اول رفتند سراغ کاری که هم علاقه داشتند هم توش خوب بودند. خب من چرا نرفتم؟ نمی دونم شاید چون پیدا نکرده بودم که چی رو دوست دارم... البته خیلی وقت ها به خودم می گم که عیب نداره. تو این همه تجربه به دست آوردی. این همه تلاش کردی. این همه خواستی کارهای مختلف داشته باشی. شاید هم بد نبوده. الان بیشتر از همه همکارام دوست و آشنا سراغ دارم.
آدم هایی که تو حوزه های مختلف کار می کنند. تو رابطه ها هم داستان همین بود. من آدمی با تعهد بلند مدت نبودم. فقط و فقط بودم. حتی چند باری که پیشنهاد ازدواج داشتم رد کردم چون می ترسیدم از یک رابطه طولانی و بلند. تهش چی می خواهد بشه. شاید خیلی چیزها اشتباهه. شاید هم من دارم اشتباه فکر می کنم...