پدر یک طوطی با خود آورده. سرپرستیاش را قبول کرده. میگوید اسمش طوطی برزیلی است اما بومی آفریقاست. من که نفهمیدم ،برزیلی یا آفریقایی، اینجا در آپارتمان ما در تهران چه میکند؟
پرنده قشنگی است. پرهایش سبز و نارنجی و زردند. یک نوک خمیده قرمز هم دارد. کوچک است. کمی بزرگتر از گنجشک شاید. خیلی هم ترسوست. بار اول که دیدمش یک جفت داشت. جفتش بیمار بود. پرهایش را میکند. پدر میگفت به خاطر استرس است.
الان ولی در آن قفس طلایی رنگش تنهاست. تمام دنیایش شده آن قفس. پدر برایش دوتا چوب لای میلهها گذاشته تا رویش بنشیند. یک تکه طناب و یک گردنبند مهرهای کهنه هم از سقف قفسش آویزان است. گاهی بازی میکند. عاشق موسیقی و سروصداست. تا تلویزیون روشن میشود یا پدر سازش را به دست میگیرد، شروع به آواز خواندن میکند. الحق هم صدای قشنگی دارد. من اما شاد نمیشوم، ذوق هم نمیکنم. شده با یک آواز قشنگ دلت بگیرد؟ شده دلت بخواهد با یک موسیقی زیبا گریه کنی؟ از خودم بدم میآید که میگذارم در قفس بماند. که انقدری پول ندارم که یک بلیط مستقیم به نامیبیا بگیرم و ببرم رهایش کنم در جایی که به آن تعلق دارد.از کسی که او را خریده متنفرم چون حتی اگر رهایش هم کنیم، حالا که به قفس عادت کرده، نمیتواند دردنیای وحشی آن بیرون دوام بیاورد و خواهد مرد.
ما شانس زندگی را از او گرفتهایم. شانس زیر باران ماندن، سرپناه پیدا کردن، شانس پرواز بی دغدغه، شانس جفت پیدا کردن. از کجا میدانیم، شاید عاشق میشوند. شاید عاشق آن قبلی نبود. آن نر پراسترسی که پرهای خودش را میکند.