دنیایی که درش زندگی میکنیم گاهی چنان سفت و سخت با مابرخورد میکند که نطق آدم بریده میشود. اتفاقاتی که در یک هفتهی گذشته رخ داد برای روحم کمی زیادی بودند. نمیتوانستم دست به قلم ببرم و بنویسم. امروز اما یک اردنگی حوالهی خودم کردم و گوشم را گرفتم و پای کامپیوترم نشاندم و گفتم:«یالا! بنویس.»
نوشتم، شاید کمی آرام بگیرم.
زلزلهی تهران، جنگ و کشتار در کابل، حادثهی ناوچهی کنارک و عزادار شدن مردم، همگی در سرم رژه میروند. ترس و وحشت به جانم میاندازند و لرزه به قلبم. اما نمیتوانم به استاد فلان درسم بگویم به خاطر اوضاع مردم در کابل نتوانستهام به تکالیفم سامان دهم یا خانوادهام را توجیه کنم در این اوضاع کمتر به پایم بپیچند. پس پنهان میکنم، حس و حالم را، دردم را. به روال سابق به کارهایم میرسم اما این چه حسی است که از میان کاغذهای پخش و پلای دورم سرش را بیرون میآورد و میگوید:« من اینجا هستم، با تو.»
میشناسمش. فقط اندوه اینقدر سمج است که از خاطر نمیرود.
گفتم که چیزی ننوشتم اما تا دلتان بخواهد فکر کردم.
به مادران کابلی فکر کردم که کودکانشان را در خاک و خون دیدند. زجههایشان را شنیدم، در بغضشان شریک شدم، گریستم.
به گروهی فکر کردم که با افتخار جار زدند تعدادی کودک نورسیده_ از همانها که قدمشان مبارک است_ را کشتهاند. نکند افتخارشان به پای کس دیگری نوشته شود.
به مادرانی فکر کردم که پسران رشیدشان را و دخترانی که برادرانشان، همسرانشان را در دریا از دست دادند و از دور برایشان شیون کردند و به خاک سپردند.
به حافظ فکر کردم وقتی نوشت:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟
یعنی از همهکس بریده بود و فهمیده بود نباید انتظاری داشته باشد؟ یا مثل من هنوز در شگفتی باور این همه نامهربانی و بدعهدی بوده؟
به این جغرافیای شوم فکر کردم، که اسمش را گذاشتهاند خاورمیانه. تکهای از نقشه که نمیدانم سرخ است یا سیاه.
میدانم... بختش سیاه است و خاکش سرخ.