داستان درباره دختری از جنس غم، به نام رها است. رها که دختر تنها و به شدتاحساسی است، بنابر دلایلی مجبور به ازدواج موقت با رادمین میشود و سریعاً دلبسته ی او میشود! اما عشق آنها پایان داستان نیست؛بلکه آغاز راه پرپیچ و خم زندگی تلخ آنهاست. آخرین گناه دختر پاک و معصوم داستان؛ مربوط به عشق اوست، عشق به کسی که برای او ممنوعه است!
دوست داشتن تو درسی است که برای خود تالیف کرده ام و هر ثانیه مرورش می کنم.دوست داشتن تو شده ملکه ذهنم و اکسیری از آرامش که در رگ هایم جاری می شود.
وقتی گفتند: از دوست داشتنش دست بکش، گناهی است که زندگی ات را به نابودی می کشاند.خون در رگ هایم منجمد شد، بهت بر من غالب شد و آرامش زندگی ام رو به زوال رفت.
زبان باز کردم و گفتم: نمی توانم، اگر دوست داشتنش گناه است، می خواهم گناهکار ترین آدم دنیا باشم، اگر دوست داشتنش عذاب است، می خواهم عذاب و زجرش را نیز در آغوش خود حل کنم، من می خواهم آخرین گناهم عشق به او باشد.
“آخرین گناه” من دوست داشتن کسی باشد که تماماً عشق رمان است و بس…
نگاه عاشقم را به مردی که کنارم نشسته است و رانندگی می کند و گاهی با آهنگ شاد هم خوانی می کند، دوختم. چه قدر نیم رخ این مرد را دوست دارم. باورم نمی شود کامران از همین چند ساعت پیش، درست از همان موقعی که خطبه ی عقد را خواندند مال من شده است. پنجره ی ماشین را پایین کشیدم واجازه دادم باد موهایم را به باز
چه قدر این لباس سفید عروسی ام را دوست دارم، چه قدر این آرایش صورتم را دوست دارم، اصلاً من هر چیزی که مربوط به کامران و پیوند با اوست را دوست دارم! به یاد یک سال پیش افتادم. روزی که قرار بود با کامران ازدواج کنم و پدر و مادرم و تنها خواهر عزیزم همگی تصادف کردند و عروسی مان به هم خورد. اشک در چشمانم حلقه بست.
چه قدر امروز جای مادرم خالی بود، نبود تا دخترکش را در لباس عروس ببیند. خواهر عزیزتر از جانم چه قدر ذوق و شوق داشت برای عروسی تک خواهرش؛پدرم، پدر عزیزم نبود تا در آغوش گرمش فرو روم و عروسی دختر عزیز دردانه اش را تبریک بگوید. قطره ی اشکی از چشمانم سرازیر شد. نه! امشب وقت گریه و زاری نیست!امشب
من بعد از هشت ماه افسردگی به خاطر از دست دادن خانواده ی عزیزم و چهار ماهی که کامران عزیزم به احترام خاک خانواده ام منتظر ماند، به عقد دائم کامران در آمدم. باصدای کامران به خودم آمدم:– نفس خانم ما دارن به چی فکر می کنن؟– به این که چه قدر دوست دارم آقایی!مغرور را دوست دارم! –
کامران، سرعت ماشین را بیش تر کرد و با هم شروع به همراهی با آهنگ کردیم. – نفس جان، مادر، مراقب کامرانم باش. کامران جان دیگه سفارس نکنم، تو هم از عروست خوب مراقبت کن. کامران که معلوم بود دیگر حوصله ی نصیحت های مادرش را ندارد سرسری گفت: – چشم مامان جان، چشم.– چشمت بی بلا مادر جان. ما دیگه بریم.کامران زیر لب و با صدایی که فقط من شنیدم گفت: به سلامت! اگه گذاشتین من