در مورد دختری به نام پریماه سعدی که در اثر فهمیدن واقعیت بزرگ زندگیش که پدر مادرش ازش پنهان کردن بعد فهمیدن اتفاقی واقعیت زندگیش در مسیر مشکلات میفته و سختی های زیادیو تحمل میکنه
پریماه خانم تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی تو هنوز سنت خیلی کمه فرصت زندگی کردن داری من نمیدونم چه اتفاقی افتاده برات ولی همه آدما مشکل دارن ولی باز مجبورن زندگی کنن فکر میکنی با سکوت کردنت یا خودکشی کردنت همه چی حل میشه نه بر عکس ازت میخوام حرف بزنی مطمئن باش من و فرید از هیچ گونه کمکی دریغ نمکنیم تو هنوز فرصت داری هر مشکلی باشه میتونی از پسش بر بیای بر گردی به زندگی
دید که اصلا اهمیت نمیدم به حرفاش راستش فکرم فقط به اون روز پشت اون در بود اصلا نمیدونستم چی میگه
– پریماه خانم برای امروز کافیه فک کنم حوصله نداری منم الکی حرف میزنم تو باید خودت بخوای منم بتونم کمکت کنم
باهم از اتاق خارج شدیم دیدم که آقا فرید نشسته مجله میخونه با دیدنمون بلند شد
فرید:علی جان چی شد تونستی کاری بکنی
علی:نه راستش خودش نمیخواد حرف بزنه نمیخواد به خودش کمک کنه دچار شوک شده باید بهش فرصت بدیم تا کنار بیاد نمیدونم چی دیده چی شنیده که شوک وارد شده بهش فرید جان بزار به خودش بیاد بعد کمکش کن منم پشتتم تنهاش نزار
فرید:چشم زحمت کشیدی علی جان ما دیگه بریم هفته دیگه باز میارمش فعلا خدافظ
تا آسانسور بدرقه کرد از مطب که خارج شدیم تا ماشین عین جوجه اردک افتاده بودم دنبالش اون بزرگ و قد بلند و هیکلی منم تا شونش به سختی میرسیدم اندام ظریف و کوچولویی داشتم نسبت به فرید انگار پدر و دختر بودیم سوار ماشین شد از داخل درو برام باز کرد منم نشستم باز تو سکوت حرکت کردیم چند دقیقه بعد فرید گفت
شما رو نمیدونم من خیلی گشنمه ناهار هم نخوردم اگه موافق باشین بریم یه رستوران چیزی بخوریم تا تلف نشدیم هوم نظرت چیه اهمیت ندادم
سکوت علامت رضایته دیگه پس پیش به سوی غذا خودشم به حرفش خندید
رسیدیم به یک رستوران خیلی شیک پیاده شد منتظر موند منم پیاده شم دیدم مظلوم وایساده پیاده شدم وگرنه دلم نمیخواستم برم باهاش غذا بخورم رفتیم داخل یه میز صندلی دو نفره انتخاب کرد نشستیم امدن سفارشا رو بگیرن منو رو داد دستم اصلا نگاه نکردم خودش چندتا غذای مختلف با مخلفاتش سفارش داد
– تا آوردن غذا یه کم حرف بزنیم موافقی ببین پریماه خانم من نمیدونم شما کی هستی از کجا امدی یا چه اتفاقی برات افتاده فقط برای حس انسان دوستانه باعث شد دانلود رمان اجتماعی کمکتون کنم منت نمیزارم سرتون ولی حق بدین من راجبتون باید یه چیزاییو بدونم تا راحت کمکتون کنم خواهش میکنم برام حرف بزنین معلومه دختر پاک و باحیایی هستی میدونم یه مشکل باعث شده از خونه ات از خانوادت بگذری مطمئن باش هر طور بخوای کمکت میکنم نمیزارم دست هر کس و ناکس بهت بیفته
داشتم به حرفاش فک میکردم بد نمی گفت میتونستم بهش واقعیتو بگم شاید کمک کرد یه خونه کوچیک بگیرم برم سرکار بدهیشو بدم من هنوز ۱۷ سالمه خیلی فرصت دارم میتونم زندگیمو تنهایی بسازم موفق بشم شاید گذاشت تو خونه اش کار کنم درسمم بخونم یه آدم مهمی بشم غذا رو آوردن وقتی دید حرف نمیزنم گفت
– باشه غذا بخوریم خواستی بریم خونه برام حرف بزن حالا بخاطر من غذا بخور منم بخورم اگه نخوری منم نمیخورم
دیدم راس میگه من نخورم نمیخوره آروم بشقابو برداشتم سوپ کشیدم از گلوم پایین نمیرفت هیچی این چند روزم سرم خوردم فقط اونم شروع کرد به غذا خوردن کم خوردم ولی برای دلخوشی آقا فرید خوردم واقعا مهربون بود نمیدونم چرا کمکم کرد ولی خیلی خوب بود