roman
roman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دانلود رمان بازی سایه ها ⭐️


داستان درباره زندگی دختریست که در شرف ازدواج است و سعی دارد زندگی آرامی را برای خودش رقم بزند. در این راه موفق است تا این که گذشته روی زندگی اش سایه میندازد….قدم های بعدیم مساوی شد با صدای بلندی از پشت سرم. با این که توقعش رو داشتم، اما بازم ترسیدم و جیغی از ته دل کشیدم. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن مهرداد و کیک توی دستش و کلاه بوقی تولد روی سرش، لبخندی زدم و فحشی زیر لب نثارش کردم.

چشمم به طبقه بالا خورد و بچه هایی که ردیف و کنار هم، لب نرده ها وایستاده بودند و با خنده مارو نگاه می کردن.

–نمیگین از ترس سکته کنم؟مهرداد کیک رو روی میز بغل دستم قرار داد و کلاهش رو از سر برداشت. سمتم اومد و زیر گوشم گفت:



–خدا نکنه دیوونه. عوضش سورپرایز شدی…

–کشته مرده این سورپرایز کردناتم، ممنون! لبخندی زد و تار موی روی صورتم رو توی شالم فرستاد.

بچه ها دونه دونه پایین اومدن و دانلود رمان تولدم رو تبریک گفتن.

–علی کو…؟شیوا با خنده گفت:–رفته کادوت رو بیاره! با ذوق گفتم:–واقعا از همتون ممنونم. خیلی خوشحال شدم.

ماهان دونه دونه جعبه های کادو پیچ شده رو روی میز چیند و با حسرت گفت:

تولد منم این همه کادو خریدین؟ واقعا که…تبعیض تا کجا؟ مهرداد مشتی به بازوش کوبید و گفت:

تو گلوت گیر کنه اون گوشی هشت تومنی که برات خریدیم. با چشمای گشاد شده گفتم:

یعنی برای من از اون گوشی نخریدی؟مهرداد لبخند دندون نمایی زد و با چشمک ریزی گفت:

–دیگه به فکر جیب منم باش ماهی…! اون گوشی الان زیر دوازده نیست تو بازار…

دست به سینه روی میز نشستم و گفتم:–نخیرم…اینجوری نمیشه که من…

وسط حرفم، در کافه با شدت باز شد و علی نفس زنون وارد کافه شد. وارد که نه…پرت شد!

نفس عمیقی کشید و بی توجه به بقیه رو به شیوا گفت:

–اومد؟ نگو که لحظه ورود رو از دست دادم.

از این که هنوز من رو ندیده بود، خندم گرفت. البته حقم داشت. ماهان و مهرداد با اون هیکل های درشتشون جلوم وایستاده بودند و من قطعا تو دیدش نبودم.

شیوا بلند خندید و مهرداد و ماهان رو کنار زد.

دیر رسیدی اقا…سوژه این پشت استتار شده. بعدم تو ماهور رو نمی شناسی؟ امکان نداره با تاخیر جایی برسه.

علی با دیدنم، صاف وایستاد و دستی به موهاش کشید. از اون جایی که بند ساک کاغذی دور مچش پیچیده بود، به محض بالا اوردن دستش، توی هوا چرخی خورد که همه جیغ و دادی راه انداختن و باهم مواظب باش بلندی گفتن!

مهرداد: این چه کاریه دیوونه. بده به من اون ساک رو…

و سمتش رفت و با حرص از دستش کشید. علی بیخیال از تشر مهرداد سمتم اومد و برادرانه بغلم کرد.

–تولد مبارک بهترین…

همیشه مدیون این محبت های بی دریغش بودم.

–ممنونم…واقعا ازت ممنونم.

با سرفه شیوا، به خودش اومد و ازم جدا شد. میدونستم یکم، فقط یه کوچولو روی روابط منو علی حساسه.

دستی یه شالم کشیدم و چتری هام رو از جلوی صورتم کنار زدم.

https://www.1roman.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید