roman
roman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دانلود رمان ضربان زندگی ⭐️

گاهی اوقات زندگی چنان بازی با آدم می‌کنه که نمی‌تونی فکرش رو بکنی، از یک راه صاف می‌کشوندت به یک راه پر پیچ و خم و تو باید بهترین راه رو پیدا کنی. زندگی بازی‌های زیادی داره و ما باید باهاش بسازیم زندگی هم تلخ و هم شیرینه جاده زندگی صاف نیست پر از پستی و بلندی‌های شیرین و دردناکه، فقط ما باید در مقابلش قوی باشیم.

با عجله از بین دانشجو‌ها رد شدم و رفتم بیرون دیدمش به ماشین جدیدش تکیه داده بود سرشو پایین انداخته بود ولی از شاخه گل رز همیشگی خبری نبود، یعنی چه اتفاقی افتاده که یادش رفته؟ سعی کردم ظاهر شاد و پر انرژیم رو حفظ کنم.

سمتش رفتم و آروم صداش زدم سرش رو به نشون سلام تکون داد و گفت:

–سوار شو.

لحن خشک و سردش لرز به تنم انداخت، یعنی چی شده؟ نکنه اشتباهی از من سر زده یا ناخواسته ناراحتش کردم؟ همیشه می‌ترسیدم از دستش بدم یا یکی از من بگیرتش!

افکار منفی که توی ذهنم رژه می‌رفتن پس زدم و نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم، خوب می‌دونستم که داره کجا میره همون مکان همیشگیمون کافه لندن! جایی که شاهد تک تک لحظه‌های خوبمون بوده خندیدنامون، کل کل کردنامون، خوشی‌هامون، قهر و آشتی‌هامون و همه چی اونجا همه می‌دونستن که ما فلان تایم با هم دیگه میایم روی فلان صندلی می‌شینیم و نسکافه و قهوه سفارش میدیم.

با صداش به خودم اومدم:– دانشگاه چطور بود؟ در حالی که با چشمام تو صورتش دنبال ردی از صمیمیت می‌گشتم گفتم:

– بد نبود! سرش رو تکون داد و گفت

ماشین رو با رسیدنمون جلوی کافه متوقف کرد و گوشه‌ای پارک کرد، با هم دیگه پیاده شدیم دست ظریفم رو توی دستش گرفت با هم دیگه شونه به شونه راه افتادیم و وارد کافه شدیم میز همیشگیمون بازم خالی بود!

به سمتش حرکت کردیم این بار اون کنار من ننشست میز رو دور زد و رو به روم نشست گوشیش روی میز کنار دستش بود یک دفعه لرز کوچیکی کرد و صفحش روشن شد. قبل از این که چشمم به صفحه گوشی بیافته برش داشت و پیامی که براش اومده رو خوند دانلود رمان و مشغول جواب دادن بهش شد؛ لبخند روی لباش و اخمای باز شدش نشون از حال خوبش می‌داد!

بعد از چند دقیقه گارسون اومد و سفارش‌هامون رو گرفت و باربد هم تصمیم گرفت از گوشیش بیاد بیرون مثله این که تازه متوجه من شده بود لبخند بی‌جونی زد توی سکوت مشغول خوردن شدیم. دلم می‌خواست سوالم رو بپرسم اما می‌ترسیدم از جوابش پس بی‌خیال شدم.

بدون سر و صدا وارد خونه شدم مستقیم به اتاقم رفتم حوصله هیچ کس رو نداشتم و به رفتارهای عجیب باربد مشکوک بودم. خیلی خشک و سرد شده بود؛ سرمای چشماش حتی دلم رو هم می‌لرزوند، لباس‌هام رو عوض کردم و خودم روی تختم نشستم پاهام رو توی شکمم جمع کردم و دستم رو دورش حلقه کردم سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم.

حس و حال هیچی رو نداشتم و حوصلم هم به شدت سر رفته بود بلند شدم تا یک سری به مدوسا بزنم. تقه‌ای به در زدم با اجازه ورودش رفتم داخل، داشت اتاقش رو جمع می‌کرد روی تختش نشستم.

https://www.1roman.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید