داستان دختری ساده و درسخون مثل مونا تو تب عشق پسری به نام ساسان میسوزه که عموی اون پسر، مردی به نام روزبه ست که عاشقانه مونا رو میخواد و از دور کنترلش می کنه و نمیدونه که برادرزاده ش درگیر عشق موناشه و پدر مونا با منشی روزبه تصادف میکنه و اون دختر میمیره، حالا روزبه در ازای آزادی پدر مونا، ازدواج با اون رو میخواد، ازدواجی که مونارو عروس عمارتش می کنه و …
دستی برای عشقش تکان داد و راهیش کرد … صدای قلبش را می شنید هر بار که ساسان از او دور می شد … صدایش ضعیف می شد هر بار که او را در کنار خود می دید … کاش خدا نگیردش … کاش سهم هم شوند. آهی کشید و خیره به ماشین محو شده ی ساسان کلید را توی در انداخت و وارد شد … صدای رامبد جوان که دوبه دوبه می خواند و خندوانه را می چرخاند از خانه به حیاط می رسید که در را باز کرد و وارد شد.
پدرش هر چقدر تکرار این برنامه و حتی ضبط شده ی تو فلشش را می دید سیر نمی شد … پیک نیک وسط خانه گذاشته و مرد پشت آن از مواد توی دستش کام می گرفت …بابا … من اومدم! … هیچوقت نمی فهمید که دخترکش چقدر زجر می کشد و برای نان در آوردن چقدر جان می کند، فقط دود می کرد و تمام دستور می داد “زود بیا” و “دیر نکن ” و “من معتادم نه نامرد که دیر کنی” …
مادر میانسالش از درگاه اشپزخانه بیرون آمد و به دیوار تکیه داد: سلام مادر … خسته نباشی.به سمت مادرش رفت … محکم بو*س*یدش … او همیشه باعث افتخار خانواده ی سه نفرشان بود … مادری فداکار که همیشه عاشقانه با پدرش زندگی کرده و هیچگاه یادش نمی آمد بینشان کسی آمده باشد … با آنکه پدرش معتاد بود اما مادرش او را منع کرده بود که به رویش بیاورد و یا بخواهد کوچکش کند … برای دیدن رمان های بیشتر به سایت رمان بوک مراجعه کنید جهت خرید هر دو جلد در تلگرام به این آیدی پیام دهید: ID : Zoroo68