⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
#ستاره_های_نیمه_شب
#پارت_بیست_و_نه
- می فهمه زن عمو. خیلی هم می فهمه.
زن عمو مهین پوزخندی زد و بدون این که جواب خداحافظی مهتاب را بدهد از پله ها بالا رفت.
کمال ولی با لبخندی روی لب از مهتاب خداحافظی کرد و به دنبال مادرش از ساختمان خارج شد.
مهتاب در خانه را بست و به در تکیه داد. حسش به او دروغ نمی گفت این دیدار بی علت نبود. زن عمو مهین و عمو حسین برایش نقشه کشیده بودند. نقشه های بد.
اتاق را جمع کرد و تلویزیون را برای محسن روشن کرد و دوباره پشت لپ تاپ نشست ولی ذهنش چنان درگیر این دیدار بود که نتوانست حتی یک جمله درست تایپ کند.
لپ تاپ را بست. خودش را عقب کشید و به سه دایره رنگی در هم فرو رفته که زیر آرم لپ تاپ نقاشی شده بود، خیره شد. دایره هایی کوچکی به رنگ زرد آبی و قرمز که نماد سه رنگ اصلی در نقاشی بودند. نمی دانست چرا آرین آنها را روی لپ تاپش نقاشی کرده بود. ولی از آنها خوشش می آمد. به او حس خوبی می داد. رنگها در زمینه ی سیاه لپ تاپ برایش یادآور شادی های کوچک در روزهای سخت و تاریک بود. همان شادیهایی که او را تا به امروز سرپا نگه داشته بود.
با شنیدن صدای چرخیدن کلید درون چشم از دایره های رنگی گرفت و به مادرش که تازه وارد خانه شده بود، سلام کرد.
مامان منصوره جواب سلامش را داد، چادرش را از سرش در آورد و با خستگی روی زمین نشست و پاهای ورم کرده اش را دراز کرد. مهتاب خیره به صورت خسته مادرش پرسید:
- چایی می خوری؟
مادرش همانطور که پایش را می مالید آره ای گفت.
مهتاب بدون حرف از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان چای و یک بشقاب میوه برگشت. چشم منصوره خانم که به میوه ها افتاد، ابرو در هم کشید و گفت:
- میوه خریدی؟
- من نخریدم. کمال خریده.
- کمال؟
- زن عمو و کمال یه ساعت پیش اومده بودند اینجا. می خواستن تو رو ببینن. زن عمو گفت بهش زنگ بزنی.
- چیکار داشتن؟
منبع: رمان جدید
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️