سایت دانلود رمان | رمانبوک: دانلود رمان جدید عاشقانه
سایت دانلود رمان | رمانبوک: دانلود رمان جدید عاشقانه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

پارت دویست و نود و نه مکار اما دلربا

مکار اما دلربا پارت 299

#مکار‌اما‌دلربا

#نیلوفر_قائمی_فر

#دویست_و_نود_و_نه

بابا-پس اون خریدا پول آبجیتون بود؟

میلاد-پس فکر کردی شبا می خوابیم فرشته ها زیر بالشتمون می ذارن؟

بابا-دختر! درستش اینه که پول و به من بدی نه به برادرت، میلاد خرج سرش می شه؟ همش خرید رخت و لباس...

-من گفتم لباس بخره.

میلاد-آخه آبجی گفت خرج عیش و نوش و کفر نشه.

بابا-کفر چیه؟! من مگه کافرم که می گی کفر؟

میلاد-نه اون موقع که می زنی می تونی ادعای پیغمبری هم بکنی، ولی باید رو مود و فازش باشی، یه بار تموم تحلیل¬ های سیاسی رو زیر سوال بردی، جنس بگیر، نگیر داره،

بابا یه لنگه کفش طرف میلاد پرت کرد و با حرص گفت:

-پدرسگ، من و مسخره می کنی؟

میلاد-آخه پول بهت بده که خودت و می کشی، بعدشم من هر چی آبجی بگه خرج می کنم.

بابا-آبجی یا آبجیات؟

میلاد یکه خورده گفت:

-توهم سریال هندی زدی؟ آبجیات کیه؟ من به خاطر قولی که به آبجی دادم تموم تمرکزم رو درسه که بتونم برم شرکتی که آبجی کار می کنه.

دانا-منم بزرگ بشم می آم اونجا.

خندیدم و میلاد گفت:

-آره اصلا از آبجی کانال زدیم اونجا رو مصادره کنیم.

دانا-مصادره چیه؟!

بابا-خوب نیست با مادرت قهری، من راضی نیستم، فکرش پیش توئه، چندین بار بهم حرفش و زده، قهر و آشتی بین اعضای خانواده همیشه هست.

به میلاد نگاه کردم و میلاد گفت:

-بابا؟ مامان می خواسته آبجیم و به زور با یه نفر آشنا کنه، طرف خواستگاری هم اومد!

بابا هاج و واج به میلاد نگاه کرد و گفت:

-کِی؟

میلاد-کِی؟ وقت گل نِی!

دانا-همون آقائه که ما باهاش رفتیم رستوران؟

میلاد-با اون نرفتیم، ما رفتیم آبجی رو ببینیم اون اومد...

دانا-اون موقع رو نمی گم، آقائه با مامانش و آبجیش اومده بود، من با مامان رفتم!

میلاد به من نگاه کرد و گفت:

-آبجی می دونستی؟

سری به تایید تکون دادم و گفتم:

-به هر حال این موضوع بسته شده، کوروش...

حرف تو دهنم ماسید و به دانا نگاه کردم، تنم یخ کرد به سولماز نگه، دانا با هوشیاری گفت:

-عمو کوروش؟ عمو کوروشم اومد، مامان و دعوا کرد، مامان گریه می کرد!

من به میلاد نگاه کردم و بابا از جاش بلند شد و گفت:

-دانا؟! بابا جان؟ عمو کوروش؟ شوهر خواهرت؟

-بابا!!!

میلاد-بابا جریان و ول می کنه...

به دانا نگاه کرد و گفت:

-داداشی؟ عمو کوروش که داشت با آبجی عروسی می کرد؟

دانا-آره دیگه، عمو کوروش!

-اومد خونه؟

دانا-آره.

-تو هم اونجا بودی؟!!

دانا-من خونه ¬ی دوستم بازی می کردم اما اومدم توپم و ببرم دیدم عمو کوروش اونجاست.

من و میلاد به هم خیره نگاه کردیم و بعد هر دو به بابا نگاه کردیم و میلاد گفت:

-آبجی می دونستی؟

-نه از کجا می دونستم؟!!

میلاد-چی شنیدی دانا؟

دانا شونه بالا داد و گفت:

-نمی دونم.

-دانا؟ آبجی تو شنیدی، یکم فکر کن.

دانا چشماشو بست و گفت:

-در مورد تو حرف نمی زد آبجی.

از جا بلند شدم و شوکه گفتم:

-در مورد من حرف نمی زد؟!!! پس در مورد کی حرف می زد؟!!

منبع: نیلوفر قائمی فر

نیلوفر قائمی فر
بهترین مرجع دانلود رمان های ایرانی و خارجی - پایگاه اطلاع رسانی رمان بوک === جهت ورود به سایت: رمان بوک را سرچ کنید https://romanbook.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید