رمان مسخ از آثار معروف فرانتس کافکا، یک داستان نمادین اغراقآمیز است که با مضمونهای زیادی سروکار دارد، مهمترین آنها، نابودی انصاف و شفقت، حتی از سوی افرادی است که چنین انتظاری از آنها نمیرود.
مسخ رمان کوتاهی از فرانتس کافکا است که در پاییز سال ۱۹۱۲ نوشته شده و در اکتبر سال ۱۹۱۵، در لایپزیگ (یکی از شهرهای بزرگ و مهم شرق آلمان) بهچاپ رسید. مسخ یکیاز مهمترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم بهشمار میرود که در دانشکدهها و آموزشگاههای ادبیات سراسر جهان غرب، تدریس میشود. اولین ترجمه کتاب مسخ بهفارسی را نویسندهی کتاب مشهور بوف کور، یعنی صادق هدایت انجام داده است؛ اما بعدها این اثر توسط مترجمان دیگری نظیر علیاصغر حداد و فرزانه طاهری نیز ترجمه شد.
رمان مسخ در مورد فروشنده جوانی به نام گرگور سامسا است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که به یک مخلوق نفرتانگیز حشره مانند تبدیل شده است. دلیل مسخ سامسا در طول داستان بازگو نمیشود و خود کافکا نیز هیچگاه در مورد آن توضیحی نداد. لحن روشن و دقیق و رسمی نویسنده با جملات دقیق و کوتاهش در این کتاب تضادی حیرتانگیزی با موضوع کابوسوار داستان دارد و آدمی را بر جای خود میخکوب میکند. که تا انتهای داستان این سبک نوشتار باقی میماند. جملاتی که مانند یک گزارش از یک اتفاق فقط به توصیف فضا و آمبیانس و بیان دیالوگ شخصیتها است. همین متن گزارش گونهی کافکا در تضاد با کابوسی که اتفاق میافتد بر شدت وهم و ترس و شگفتی موجود در فضای داستان میافزاید. درباره کتاب مسخ همین بس که «ولادیمیر ناباکوف» نویسنده رمان، داستان کوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه روسی آمریکایی در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی مسخ کافکا (Franz Kafka) را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»
داستانهای کافکا، همگی در موقعیتهایی روزمره اتفاق میافتد و شخصیتها در همین فضاها در شرایطی عجیب گرفتار میشوند؛ فضاهایی که بهدلیل نوع منحصربهفردشان و یافتشدن آنها تنها در آثار فرانتس کافکا، کافکایی نامیده میشوند.
مسخ سرگذشت انسانی است که تا وقتی میتوانست فردی مثمر ثمر برای خانواده باشد و در رفع احتیاجات خانواده کوشش میکرد، برای آن عزیز بود و دوست داشتنی؛ اما وقتی از کار میافتد و دیگر قادر نیست تا مایحتاج خانواده را تأمین کند نه تنها دوست داشتنی نیست؛ بلکه به مرور موجودی بیمصرف و حتی مضر و مورد تنفر خانواده میشود تا جایی که حتی زنده بودنش برای اعضای خانواده ملالانگیز است. ابتدا به حال او دل میسوزانند و میخواهند درباره گذشته او مراتب حقشناسی به جا آورند؛ اما وقتی ضبط و ربط کردنش از حد میگذرد، هر کس میخواهد از شرش خلاص شود.
این خانواده سمبل جامعهای است که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بیرحم است و آنها را مضر و مخل آسایش و امنیت جامعه میداند؛ هر چند که اگر چنین شخصی قدرتی داشته باشد و یا همین اجتماع فرصت انجام کاری را از او دریغ نمیکردند، شاید منشأ کارهای عظیمی باشد.
مسخ سرگذشت انسانی است که جامعه او را از خود طرد میکند و او به گوشه انزوا و تاریکی تنهایی خود پناه میبرد و بدون آن که کاری به دیگران داشته باشد؛ این دیگران هستند که حتی وجود بیآزار او را نمیتوانند تحمل کنند تا جایی که آرزوی مرگ به او روی میآورد و خود نیز به مرگ خود خشنود میشود.
با خواندن مسخ به راحتی میتوان دریافت که هدایت چرا شیفته این داستان شده است. او نیز در دوران خفقان کشور وقتی شور و نشاط جنبش مردم را میبیند، به وجد آمده شروع به نوشتن داستانهای کوبنده اجتماعی و انتقاد از قوانین ظالمانه میکند و با سرکوبی این جنبشها به انزوا و تنهایی خود پناه میبرد، درست مثل گرگور داستان مسخ که وقتی متوجه تنفر خانوادهاش میشود درمییابد که اگر هماکنون افراد خانواده و به خصوص خواهرش کارهایش را انجام میداد، از سر دلسوزی بوده نه از بابت حقشناسی و دوست داشتن؛ پس به گوشه انزوای خود پناه برده و در تنهایی کامل میمیرد، هدایت نیز پس از شکست در آرمانهای انقلابی خود، به گوشه انزوای آپارتمانش در پاریس پناه برده و همانجا به زندگی خود خاتمه میدهد.
این کتاب پس از مرگ نویسندهاش بین عموم مخاطبان محبوب شد؛ اخم و تمسخر واکنشهایی بودند که «مسخ» در زمان حیات «کافکا» دریافت کرد. البته ناگفته نماند که قشر سطح بالاتری از عامه مردم در آن زمان کار «کافکا» را تحسین کردند. «کارل استرنهایم» در سال 1915 جایزه نقدی «تئودور فونتان» خود را به «کافکا» هدیه کرد. این کار شبیه به این بود که برنده جایزه «من بوکر»، جایزه 50 هزار پوندی خود را به یکی از رقیبانش اعطا کند چون اعتقاد داشته اثر او بهتر بوده است.
در بخش اولیهی کتاب مسخ، یک انسان مدرن مشاهده میشود؛ هنگامی که صبح به حشرهای بزرگ بدل میشود بزرگترین دغدغهاش این است که مبادا دیر به محل کارش برسد! این فرد ابدا به این فکر نمیکند که در موقعیت فعلی بهترین راهکار چیست و همواره میخواهد به روزمرگیهایش برسد.
در کتاب مسخ میتوانیم بهوضوح تغییر رفتار انسانها را با توجه به منفعتطلبیشان ببینیم؛ چهبسا این افراد عزیزترین انسانهای زندگی ما باشند.
نقطهی قوت این نویسندهی چیرهدست آلمانی، بیان ذقیق جزئیات و لحن رسمی اوست که با اتفاق کابوسواری که روایت میکند در تضادِ کامل است.
قسمتی از رمان مسخ
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع میکرد؛ برای این که جزئیات فراموش شده را دوباره به یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند. زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمیبرد. گرگور از نطقهای او به اندازه کافی فهمید که باوجود همه بدبختیها پدر و مادرش از دارایی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند؛ گرچه مختصر، اما از منافعی که روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همه پولی که گرگور ماهیانه به خانه میپرداخت و برای خودش فقط چند لورن نگه میداشت، همه را خرج نمیکردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایه کوچکی پسانداز بکند. گرگور سرش را پشت در از روی تصدیق تکان میداد و از این مالاندیشی غیرمترقبه خوشحال بود. بیشک، با این پساندازها ممکن بود، قرضی را که پدرش به رئیس او داشت، خیلی زودتر مستهلک بکند. و این امر خیلی زودتر تاریخ نجات او را نزدیک میکرد. ولی با پیشامدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد که آقای سامسا به همین طرز، رفتار کرده بود.
بدبختی اینجا بود که این وجه کفاف خانوادهاش را نمیداد که با منافع آن زندگی بکنند؛ فقط یکی دو سال میتوانستند گذران بکنند و بس. این پسانداز، تشکیل مبلغی میداد که نمیبایستی به آن دست بزنند و باید آن را برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند. اما پولی که برای امرار معاش بود، بایستی فکری برای به دست آوردن آن کرد. پدر، با وجود مزاج سالمی که داشت، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هرگونه کاری را ترک نموده بود و نمیتوانست امیدهای موهوم به خود راه بدهد. در مدت این پنج سال استراحت، که اولین تعطیل یک دوره زندگی بشمار میآمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بود شکمش بالا آمده و سنگین شده بود. اما مادر پیر با مرض تنگ نفسی که داشت چه از دستش برمیآمد؟ همین به منزله کوشش فوقالعادهای برایش بود که در خانه راه برود و نیمی از وقتش را روی نیمکت بگذراند و پنجره را باز بگذارد که خفه نشود. بعد هم خواهر؟ یک دختر بچه هفده ساله بود که برای زندگی بیدغدغهای که تاکنون میکرد، آفریده شده بود؛ یعنی: لباس قشنگ بپوشد. خوب بخوابد و به کارهای خانه کمک بکند، ضمناً بعضی تفریحات مختصر هم داشته باشد و مخصوصاً ویلون بزند. آیا هیچ به او مربوط بود که پول دربیاورد؟ وقتی که صحبت راجع به این موضوع میشد، گرگور همیشه در را ول میکرد و میرفت روی نیم تخت چرمی که خنکی آن به تن گرگور که از زجر و خجالت میسوخت، گوارا میآمد میخوابید.