چه پارادوکس قشنگی...
سکوت بلند ترین گریه است.
سکوت مثل شب میمونه....
شبی که یه کلمه ی دو حرفیه ولی تو خودش کلی حرف داره??
کلی تضاد قشنگ...
کلی حس درد،غم،نگرانی،شادی،تنهایی،خوشبختی و در آخر حس خلاء...
اصلا این چه حسیه که وجود داره؟؟
هستی ولی در عین واحد تمامت رو نیستی پر کرده ...
چقدر شباهت دارن این سه:سکوت،شب و خلاء
بنظرم شب خیلی تنها تر از بقیه هستش...
مگه میشه این همه حرفو بشنوی، این همه حسو درک کنی ولی کسی نباشه که بشینه پای حرف و احساست...
شب و سکوت تو خودشون دلتنگی دارن ...?
شب از این همه تنهایی دلتنگه...
دلتنگه کسی که بیاد و از تنهایی درش بیاره.
ولی...
سکوت دلتنگ کسی که بتونه به حرفاش گوش بده .
کسی که بیاد و بدون قضاوت بشینه پای حرفاش...
ولی چون همچین کسی نیست سکوت میکنه?
سکوت یاد گرفته که پر باشه از حرف ولی چیزی نگه ...
و این چیزی نگفتنه توش کلی حرفه?
پارادوکس قشنگیه.نه؟?
اصلا چه اتفاقی میفته که وقتی این همه پر شدی از حرف ،وقتی وجودت لبریزه از حرفهای نزده،از حس های بیان نشده،از خیلی نشدن ها ...
ولی... دریغ ازاینکه به زبون بیاری??
سکوت میکنی و زل میزنی به شب...
به این زیبایی بی انتها??
و در آخر میبینی که بدون زدن هیچ حرفی وجودت سرشار از حس قشنگه رهاییه.??
یه جوری که انگار جسمت رو حس نمیکنی و روحت پرواز میکنه??
چه اتفاقی میفته دقیقا؟؟??
اصلا مگه این شب توخودش چی داره ؟؟??