صدای شلیک در فضا پیچید!
جسم بی جانش روبه رویم افتاده بود و کاری از دستم برنمی امد. بوی خون زیر بینیم پیچید و حالم را دگرگون کرد..رنگ سرخ خون مرا به یاد لب های سرخش می انداخت که حالا بی رنگ شده بود و برای ذرهای هوا باز و بسته میشد.
شاید برای هر شخص دیگری این صحنه دردناک بود اما من عاشقش بودم، میخواستم لب هایش را با چاقوی دستی ام پاره کنم تا دوباره رنگی بگیرد. در ان لحظه میخواستم در اغوشش گم شوم به طوری که از یادم برود با شلیک گلوله او را به قتل رساندم.
دستان سردش را میان انگشتانم گرفتم و نوازشش کردم ، هنوز هم پوستش نرم بود..روی انگشتانش بوسهای زدم و عقب رفتم. حالا دیگر تقلایی نمیکرد تا نفس بکشد.. در واقع هیچکاری نمیکرد و این باعث شد تا صبح در اغوشش قهقه بزنم.