ویرگول
ورودثبت نام
Draco
DracoIfnp/Isfp فقط حرفای دلمه عزیزانم🌑💫
Draco
Draco
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

زاده ماه🌑💫



زمان من برای زندگی روی زمین به پایان رسیده بود. هرچند برای تعریف ان جمله ای ندارم که شروعی برایش بسازد. دلم هم صحبت و هم فکر اشنایی میخواست برای گفتن احساساتی که از جسم بی جانم ربوده بودم.

فکر نمیکردم مرگ برایم چنین حس خوبی داشته باشد! من اینجا ازاد بودم و مهم تر از همه اینها کنار ماه... من از کودکی احساس نزدیکی به ماه داشتم در واقع به گودی های روی ماه، همیشه تنها و من دیدم که فریاد میزنند ولی انقدری از زمین دور هستند که کسی صدایشان را نشنود.

افکارم خوره های وجود من بودند. ای کاش مانند جسمم زیر پارچه ای سفید پنهانشان کرده بودم! ناگهان توجهم به ترکی بر روی ماه جلب شد.. ماه هم ترک خورده بود؟ ماه هم مانند من دلش را به خورشیدش خوش کرده بود و... شکسته شده بود؟ درکش برایم کمی سخت بود، یعنی ماه هم ترک هایی را حمل میکرد؟ ماه گرفتگی که حواس همه را به زیبایی خود پرت میکرد در واقع تلاش ماه برای قایم کردن خورشید از خواهانش بوده!؟ زمینی که ماه و خورشید را از هم جدا کرده قطعا حسودی بیش نیست.

جوی که ماه داشت به دلیل شکستگی هایش بوده.. زمانی که الهه من هم از من جدا شد جوی سرد را اطراف خود ساختم تا ورود هر شخص دیگری را به درون قلبم ممنوع کنم. الهه من هربار با نزدیک شدنم پسم میزد و من در افکارم تنها میشدم و در نهایت اتش میگرفتم، هر ماه گرفتگی،ماه بی توجه به جو سردش و فقط برای عشقش جلو می رفت اما تش گرفته..پس زده میشد.

پازل های گم شده ذهنم سریع درحال جای گرفتن بود. دیوانه وار قهقه میزدم، بارها افتادم ولی حسی نداشتم مانند ماه! فقط یک همراه میخواستم اما حالا من الهه‌ی دیگری را برای خود پیدا کرده بودم... مرا پس نمیزد و با جو سردی که داشت مانع اتش گرفتنم میشد. به یاد اولین الهه‌ام افتادم، زنی مهربان، زیبا و صبور.. مادرم! همیشه با گفته هایش ذهنم و با نوازش هایش دلم ارام میشد. ناگهان جیغ ها و گریه های او زمان مرگم در گوشم مانند زنگ خطری زده شد، من ان زمان نمیتوانستم کاری برایش انجام دهم چون در کما بودم... در تاریکی نشسته بودم و فقط قابلیت دیدن زجه های دردناکش را داشتم...

زمانی که در تاریکی مطلق فرو رفته بودم میتوانستم قلبم را ببینم ان بود که سبب این اتفاقات بود ولی چیز عجیبی که می دیدم این بود که قلب کوچکم تکان نمیخورد اما روشنی داشت که چشمم را در تاریکی اذیت میکرد و ترسناک بود که بودم اما انگار خودم نبودم.. خودم را نمی شناختم، منی که بعد از یک قطره اشک مادرم مانند ابربهار میزدم زیر گریه و مادرم را در اغوشم میگرفتم، حالا...انگار اشک هایم خشک شده بودند و تمایلی به انجام این کار غیر ممکن نداشتم!؟ دیدن خطی صاف، در ان تلویزیون کوچک عجیب برایم پایانی بود که انتظار طولانی تر بودن ان را داشتم..

دیگر قهقه نمیزدم و بی حس به نقطه ای خیره شده بودم، ستاره های کوچک درخشانی اطراف مارا احاطه کرده بودند ولی برای من اینجا نبودند و پیش الهه‌ی خودشان بودند..من ستاره هایی داشتم، همیشه همراهم بودند و مشتاق شنیدن افکار مزاحم من! اما من با تهمت زدنم انها را هم از خودم رنجاندم. مطمئن هستم حتی اگر تهمت هایم هم نبود انها فقط از سر کنجکاوی و فضولی همراهم بودند و تظاهر به مهربانی با من را داشتند وگرنه کدام شخصی داوطلبانه میخواهد رویاها و مزخرفات ذهنی یک پسر 14 ساله را بشنود؟

ستاره ها همچنان اینجا بودند... بهرحال انتظار دیگری نمی توان داشت مگر نه؟ ماه خیلی زیبا بود و توجه هر شخصی را به خود جلب می کرد، این نورهای زیبای درخشان که دیگر جای خود را داشتند!..رنگ خاکستری و سردی که داشت و برق عجیبی که با فکر کردن درباره ماه در چشمان خاکستریم ظاهر میشدند ، خیلی اولین تجربه زیبای زندگیم را درخشان میکرد.

دوست داشتم بدانم نیمه تاریک ماه چه اسراری را در خود پنهان کرده؟ عجیب بود و...در واقع فوق العاده بود! اینجا بودند.. تمام ستاره های از دست رفته‌ام و مادرم!! با هیجان و ذوقی وصف ناپذیر به سمت او حرکت کردم و دیدم که اغوشش برایم باز شد..نتوانستم او را لمس کنم؟! مادرم اغوشش را برای خواهرم که برایم مانند فرشته ای درخشان بود باز کرده بود، او مرا فراموش کرده بود؟ با دیدن اینکه باهم میخندند و کنارهم شاد هستند، لبخندی روی لب هایم جا خوش کرد و همراهش گرمی اشک هایم را بر روی گونه هایم احساس کردم..مانند مادرم در روزی که داشتم از زمین میرفتم، گریه کردم، خندیدم، فریاد زدم، با خودم حرف زدم و در نهایت...از انجا رفتم..

حالا بیشتر این گودی ها را درک میکردم درحالی که تو رفتگی های کوچک روی ماه را لمس میکردم با خودم فکر کردم و بعد تصویر ان دو فرشته زمینی با لبخندی به زیبایی ماه جلوی چشمانم نقش بست، یعنی او هنوز مرا دوست داشت و فراموشم نکرده بود؟ وقت نکردم به سوالم پاسخی دهم چون چشمم به طلوع زمین خورد..از زمین متنفر بودم ولی دوباره مانند اولین روزی که به ماه امده بودم، طلوع زمین را تماشا کردم و خسته همانجا نشستم.. منظره فوق‌العاده‌ای به نظر میرسید..من زاده‌ ماه هستم.

میدونم زیادی طولانی و مزخرف شده..خودم نوشتمش ولی 💪🌑💫

۴
۴
Draco
Draco
Ifnp/Isfp فقط حرفای دلمه عزیزانم🌑💫
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید