در ماهها و هفتههای اخیر تحولات مهم جهانی که بیشتر آنها را میتوانیم تحت عنوان کلی «پایان هژمونی آمریکایی-غربی» و یا «پایان نظم تکقطبی و ظهور نظم چندقطبی در جهان» معنا دهیم گستره و سرعت دوچندانی گرفتهاند، تا آنجا که آثار آن برای بیشتر افراد حتی با چشمهای غیرمسلح نیز قابل تشخیص است. البته همیشه عدهای هستند که چنان به هژمونی چندصدسالهٔ غربی و لحظهٔ تکقطبی سی سالهٔ آمریکایی خو گرفتهاند که نمیخواهند و نمیتوانند این تغییرات محسوس را ببینند. در رویارویی با این افراد بهتر است صبر و رحم پیشه کنید، چون تضاد بین آنچه میپندارند با آنچه در واقعیت رخ میدهد آنقدر عمیق است—و در آیندهٔ نه چندان دور عمیقتر نیز خواهد شد—که بیشتر این افراد را با بیتفاوتی و بیرحمی بیمانندی به وادی توهم، انکار، خشم و افسردگی پرتاب خواهد کرد. بنابراین سعی کنید با آنها مهربان باشید.
تمدن غرب دچار بحرانی ریشهدار است. کافی است نگاهی به نخبگان سیاسی، رسانهای و فکری جریان اصلی در این کشورها بیاندازید تا متوجه میزان تکبر و در عین حال بیاطلاعی تقریباً لاعلاج آنها از مناسبتهای جهان امروز بشوید. این در حالی است که خارج از منظومهٔ غرب بسیاری از رهبران کشورهای تأثیرگذار در شرق و جنوب با بصیرت، دوراندیشی و واقعگرایی بیشتری به جهان و فرصتهای در حال ظهور آن مینگرند. تردیدی نیست که ادامهٔ روند کنونی به ظهور نظم جهانی کاملاً متفاوتی خواهد انجامید که در آن کشورهای غربی و به ویژه آمریکا صرفاً یکی از چند مرکز مهم اعمال نفوذ منطقهای یا جهانی خواهند بود. به عبارت دیگر هیچ کانون قدرتی هژمونی جهانی نخواهد داشت.
اما اگر روند کنونی ادامه نیابد چطور؟ منظورم این نیست که کشورهای غربی ناگهان از مسیر افول هژمونیشان خارج شوند و یا کشورهایی مانند چین، روسیه، هندوستان، برزیل، آفریقای جنوبی، ایران و ... روند ایجاد پیوندهای چندجانبه خارج از سلطهٔ دلار و نهادهای جهانی تحت کنترل غرب را متوقف کنند. چنین اتفاقی البته ممکن است، اما به نظر من بسیار نامحتمل است. خطر اصلی در جای دیگری است: نخبگان حاکم بر آمریکا به عنوان قدرت هژمون فعلی که بازی را در صورت دسترویدستگذاشتن از دست رفته میبینند—و ممکن است در مجموع ظرفیت و بلوغ کافی برای پذیرش استثنایی نبودن و به یکی از چند کانون قدرت در جهان تبدیل شدن را هم نداشته باشند—اصطلاحاً زیر میز بزنند و با قدرتهای تقریباً همتا (near peer) مانند روسیه یا چین به صورت مستقیم وارد جنگ شوند. جنگی که چیزی جز جنگ جهانی سوم نخواهد بود و در صورت رخ دادن به احتمال زیاد به استفادهٔ گسترده از جنگافزارهای راهبردی هستهای خواهد انجامید.
طبقهٔ حاکم بر آمریکا طی دهههای اخیر، به واسطهٔ خوداستثناپنداری، خودقدرقدرتپنداری، خودبرتربینی و درک نادرست از امورات واقعی جهان تصمیمهای بد بیشماری گرفته است. این تصمیمها نه تنها به تحلیل رفتن رفاه و نهادهای مدنی در خود آمریکا انجامیده بلکه پایههای برخورداریهای اصلی آن—که احتمالاً مهمترین آنها اعتبار دلار به عنوان ارز ذخیرهٔ جهانی است—را سست کرده و در عین حال بسیاری از کشورهای جهان و حتی متحدان خود آمریکا را خشمگین، نگران و عاصی کرده است. یکی از مهمترین عواملی که میتواند منجر به بروز جنگی بزرگ شود فرایند دلارزدایی است که طی ماههای اخیر با سرعت روزافزونی در حال شکلگیری بوده است و به نظر میرسد با سرعت بیشتری نیز ادامه یابد. بدون سلطهٔ جهانی دلار، آمریکا دیگر نمیتواند بدهیفروشی کند و دچار کسری بودجهٔ عظیمی میشود که علاوه بر ایجاد بحرانهای داخلی میتواند به کوچک شدن جبری تشکیلات عظیم نظامی این کشور در سراسر جهان بیانجامد. بنابراین یکی از بزرگترین خطرهای این لحظهٔ تاریخی در این جاست که عدهای از تصمیمگیرندگان آمریکایی به این نتیجهٔ شوم برسند که قبل از این که مجبور شوند نیروهای نظامی آماسیدهشان را کوچک کنند، از آنها در جنگی که عاقبت خوشی برای هیچکس نخواهد داشت استفاده کنند. مشکل اینجاست که نخبگان سیاسی آمریکا عمدتاً در توهم داشتن برتری کامل نظامی و اقتصادی هستند و در همین راستا هم ممکن است به روند غیرمسئولانه و خطرناک تهدید و تحدید کشورهایی مانند روسیه و چین ادامه دهند تا جایی که عاقبت کار به نقطهٔ جوش برسد (همانطور که در اوکراین رسید). در این صورت آنها خیلی زود متوجه خواهند شد که حتی در یک رویارویی متعارف نیز آسیبپذیر هستند (دکترین نظامی آمریکا مبتنی بر برتری مطلق هوایی و دریایی است که با توسعهٔ سلاحهای هایپرسونیک و دوربرد ضدکشتی و پدافند جامع هوایی آسیبپذیری جدی خواهد داشت) و خیلی زود خود را در بنبست نظامی-سیاسییی خواهند یافت که آنها را به سمت استفاده از سلاحهای هستهای (یا نظائر آن) سوق خواهد داد.
بزرگترین چالش کشورهایی مانند روسیه و چین و سایر کشورهای بریکس (و بریکسپلاس) در عرصهٔ بینالمللی افول امپراطوری آمریکایی نیست؛ چرا که به لطف سردرگمی و بیکفایتی مزمن نخبگان سیاسی حاکم بر آمریکا که تجلی آنها را به ویژه در نئوکانها میبینیم این اتفاق غیرقابل برگشت به نظر میرسد و خودبهخود رخ خواهد داد. چالش اصلی آنها این است که طوری با این امپراطوری در حال افول رفتار کنند که به سمت جنگ جهانی سوم حرکت نکند. مانند کسانی که با یک گوریل گیج و مست روبهرو هستند که نارنجکی به دست دارد و باید آنقدر با احتیاط و هوشمندانه با آن رفتار کنند که گوریل با انفجار (چه بسا غیر آگاهانهٔ) نارنجک خود و دیگران را نابود نکند. بنابراین این کشورها علیرغم رهبری سیاسی واقعگرا و باتجربهای که دارند باید بسیار مراقب باشند و با این حال تضمینی هم نیست که موفق شوند (چون رفتار یک گوریل گیج لزوماً تابعی از منافع خودش نیست). به عبارت دیگر علیرغم تحولات مهم و فرصتسازی که در جهان در حال رخ دادن است، نمیتوان این موضوع کلیدی را نادیده گرفت که ماهها و سالهای آتی مستعد رفتارهای غیرقابلپیشبینی، ناامیدانه و بسیار خشن از سوی آمریکا است.