کی قراره چراغ ها رو خاموش کنه؟
کی قراره چراغ ها رو خاموش کنه؟
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شاید خیلی هم بد نباشه...

برداشتم در یک حرکت نه چندان انتحاری هرچی اسم و آدرس از شخص شخیص واقعیم تو نوشته های ویرگول داشتم پاک کردم ( انشالله که پاک کردم! ) و حالا حداقل راحت تر میتونم بنویسم و مدام نباید نگران یک دانشجوی کنجکاو یا همکارِ در جست و جوی آتو! باشم که زیر و زبر نوشته هام رو بگرده و یک نکته ای حرفی چیزی برای متلک گفتن پیدا کنه...

بله ...در چنین مکان فرهنگی آلوده ای کار میکنم من که همه اش باید مراقب باشم یکی یه چیزی رو پیرهن عثمان نکنه...

از یکی دو سال پیش که اکانت توئیترم محبوب و دوست داشتنیم رو فقط به خاطر اینکه یک دانشجو در حد ده ثانیه پشت سیستمم نشست ، بستم و کلا توئیتر رو گذاشتم کنار، دیگه جایی نبوده که برای دل خودم بنویسم ، جدیدا البته یک اکانت دارم اما مطلب خاصی نمی نویسم، حسش پریده دیگه...

خیلی وقت ها فکر می کردم که چقدر اون لحظه نویسی ها و اون اکانت نسبتا پرطرفدار برام جذاب بود ، من که تو دنیای واقعی با آدم ها زیاد نمی جوشم و روابطم محدود به ارتباطات اجباری روزمره با همکار و دانشجو و خانواده ست ( همه اش هم اجباریه کاملا مخصوصا خانواده ) ، دلبستگی غریبی به اون نوشته ها و اون فضا و تعاملات با آدم های بعضا خاص و عجیب توئیتر داشتم ...

وقتی بستمش خیلی فکر کردم که اشتباه بوده یا نه

خیلی فکر کردم که چقدر تنها شدم و دیگه جایی نیست که از دیوانگی های ذهنی و پریشانی هایی که پشت لبخندها ، ظاهر جدی، استاد بازی و همسر بازی ها هست بنویسم...

و بعد هی توجیه کردم که نه، اون شخص خاص نباید می فهمید که چی تو ذهن من میگذره...

و اگر می فهمید، اگر به فلانی و بهمانی میگفت چی میشد،چی می تونست بشه...

و خودم رو در جایگاه جواب پس دادن به رئیس دانشکده، رئیس حراست که چه ها که از خودش و خرابکاری ها و تعصباتش توییت نکرده بودم! و علی الظاهر بشدت با هم دوستیم ! و حتی مادر و برادر همسر که چه قیمه ها ازشون بار نگذاشته بودم، می دیدم و باز به خودم دلداری میدادم که دیگه اتفاقیه که افتاده ...

یک سری مطلب دیگه هم نوشته بودم که پرید و البته مهم هم نیست...

عکس و متن ربطشون به هم اینه که الان دارم در مورد اکسسوری ها یه چیزهایی می نویسم این عکس دم دستم بود
عکس و متن ربطشون به هم اینه که الان دارم در مورد اکسسوری ها یه چیزهایی می نویسم این عکس دم دستم بود


توییتردانشجوحراست
روزنوشته های اجباری یک زن معمولی در آستانه دهه پنجم یک زندگی معمولی تر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید