خسته شدم از بازی نقش طراح دکوراسیون، الان که اینقدر الکی وب گردی کردم که فکر کنم متنفر هم باشم ازش...
شاید تنها دلیل بیدار بودنم در این ساعت شب ( هشت دقیقه به پنج بامداد 16 بهمن) نگرانی و استرسی هست که برای واکسن فردای دخترم دارم و اگرچه مدام تلاش کردم با خوندن نظرات ارزشمند یا اباطیل دیگران در این خصوص به خودم دلداری بدم که مشکلی نیست و این هم میگذره ولی هنوز موفق نشدم و استرس به دندان و گوش راستم هم سرایت کرده...
تو سایت یک پزشک به دنبال مطلبی در خصوص اینستاگرام بودم که لینکی از ویرگول پیدا کردم و با اینکه یکی دو بار دیگه هم دیده بودم و از اونجا که خودم رو می شناسم و میدونم که به نوشتن غیر رسمی ادامه نمیدم، اما تحت تاثیر جو قرار گرفتم یحتمل و بلاگ رو ساختم
طراحی رابط کاربری و دسترسی های کاملا اسان هم قطعا بی تاثیر نبود و منتظر بودم که هر لحظه یک خطای کوچک از قبیل درخواست شماره همراه که ندارم یا اطلاعات محرمانه که اغلب سایت ها درخواست می کنند داشته باشه که صفحه رو ببندم و خیال خودم و خودش رو راحت کنم، اما خب هنوز موفق نشدم آتویی پیدا کنم...
یک نکته مثبت این بلاگ برای من با بیماری وسواس ارائه ای که دارم این هست که دست فرد مبتلا رو برای انجام حرکات وسواس گونه و انواع قرتی بازی های رایج در سایر شبکه های اجتماعی تا حد بسیار خوبی بسته و دیگه لازم نیست برای انتخاب یک فونت یا رنگ ساده به ملاقات اجدادم برم و نهایتا هم دست خالی برگردم...
#تاریخ نوشت : بالاخره تصمیم گرفتم واکسن تزریقی فلج اطفال رو که گویا در چهارماهگی باید تزریق میشده اما موجود نبوده همکنون و در حالی که دخترم نزدیک بیست ماه سن داره بهش بزنم، انبوهی کار دارم فردا و نگران این هستم که اگر تب و بی قراری حمله کنند دقیقا باید چکار کنم با دختر بدعنق و بابای خسته اش! بخشی از نگرانی هم بابت این هست که مبادا این واکسن عوارض عجیبی داشته باشه که سال ها بعد معلوم بشه یا اصولا مشخص نشه که از این واکسن بوده، توهمی نیستم، مادر چندان نگران و استرسی هم نیستم، فقط به مسئولین شرافتمند و غیر دزد! مملکتم اطمینان ندارم...
به نظرتون عکس و متن بی ربطه؟ منم باهاتون موافقم ، همین جوری یه عکس از نوشته های قبلی سایتم سرچ کردم گذاشتم...