یخ زده ام روی مانیتور گوشی و با چشمانی که نزدیک است بیرون بزند از چشمخانه، میمونی را میبینم که با فکر، دایره های بازیگوش روی صفحه را به مربع پررنگ متحرک می رساند و اسموتی موزی را که به تشویق از لوله آهنی جلویش بیرون میزند می مکد!
چند سال، ماه، روز یا حتی ساعت پیش، اینها می توانست آغاز داستانی علمی تخیلی باشد برایم و از این لحظه همه چیز رنگ غریب واقعی گرفته. معلوم نیست چه می کند این نابغه دیوانه با زندگی های ما و فرزندانمان.
دیگر قرار نیست از هیچ چیز تعجب کنیم انگار. شاید هم حق با دختر پنج ساله ام است که به جادو اعتقاد دارد. جادویی که در روح زمانه ی این روزها دمیده، برگشت ناپذیر است و تا همه مان را همراه یا نابود نکند، دست برنمیدارد از سرمان.
و ما، در میانه ی این همه جادوی منتشر، همچنان سرگرم هیچ های پوچمانیم در گوشه ی غریب جهان. فکر می کنم نسل جدید چه خواهد دید و چه خواهد آموخت.
فکر کنم بهتر است اصلا فکر نکنم ...