گیج، گمشده در ترجمه ی صداهای مهیب زمان، حیران، نظاره گر فرود و فراز رویدادهای زمانه ی خویشیم.
گوش میدهم. بیشتر گوش میدهم این روزها. ابزار دیجیتال شنیدن یا به قول اخیرتر پادپخش، مدتی است که رفیق رفتن های هر روزه است و عطش دانستن را کمی می نشاند. گوش می کنم از خاطرات انقلاب در "روزها در راه" مسکوب تا حکایت امارت قذافی در "پادکست رخ".
انگار که بی عملی را توجیه می کنم با شنیدن و فکر کردن و گاه، و گاهی هم بیگاه، غصه خوردن!
آشوب چسبیده گریبان مملکت را سفت، و خیال وانهادن ندارد. حسرت پیشگیری (واکسن) از همه گیر جهان سوز (کرونا) کم بود، غم آب و برق و خاک و اهواز هم افزوده شد و تبدیل کرده خیابان را و کوچه را و خانه را به انبارهای باروت.
و آدم ها، آدم ها، آدم های فرورفته و غمگین که اهل شعر هم که باشند، زمزمه می کنند لابد: "طفلی به نام شادی، دیریست گم شده...".
گوش میدهم در این میانه من، سرگذشت پیشینیان را. آن ها که شجاعانه نشاندند اراده را در دل و شعار را بر زبان و گره را در مشت تا ویران کنند بساط تبعیض را و ظلم را و ویرانی را. گوش می کنم و هر چه می گردم، باز حاصل را ویرانی میابم، و ظلم و حسرت مضاعف.
چه کنیم در زمانه ی بی عملی؟ ما که عادتمان بود تلاش برای تغییر، چه کنیم؟
گوش میدهم. باید بخوانم هم. باید بنویسم. شاید بین سطور، در فاصله ی سپید واژه و کاغذ، مثل قهرمان عزیز "دنیای سوفی" یوستین گوردر، توانستم بیابم راه رهایی را و فرار کنم از دست نویسنده ای که سرنوشتمان را در دست گرفته و پوزخند میزند لابد به تلاشهای بی حاصل! شاید راه بیابم به دنیای بهتر، مثل قهرمان فانتزی های دختر کوچکم، که در انتها همیشه میبرد.
خودرویی در ابتدای صبح از پارکینگ بیرون میزند. می ایستم و راه میدهم. دست تکان میدهد به سپاس. با سر پاسخ میدهم. بغض می کنم. نیازمان به همدلی بی حد است. به امید هم. به بودن "با هم".