اوایل همه فکر میکردن اونجا یه پادگان سادهس تا اینکه ویتولد پیلتسکی به گم و گور شدن یکباره همشهری هاش مشکوک شد. همه جا رو دنبالشون گشت تا بالاخره سر نخ رو توی اردوگاه آشویتس پیدا کرد. ویتولد دنبال راهی بود که بتونه لهستانیها رو نجات بده. تصمیم میگیره یه کاری بکنه تا آلمانیا دستگیرش کنن و بتونه وارد اردوگاه آشوویتس بشه. وقتی وارد اردوگاه میشه، میفهمه اوضاع خیلی خرابتر از چیزیه که فکر میکرده.
اسرای اردوگاه آشویتس، اگه از گرسنگی و فشار کار زیاد نمیمردن، توی اتاقهای گاز و به خاطر آزمایشهای پزشکی جونشون رو از دست میدادن. ویتولد اولین کسی بود که درباره هولوکاست هشدار داد. اون تو خاطراتش نوشته: «یکی از فرماندهان، جوان خوشرویی بود که هیچ کس را کتک نمیزد، فقط با شلیک گلوله میکُشت و در فاصله بین قتلها با سوت آهنگ میزد. یکبار هم زنی را لخت کرد و مجبورش کرد در میدان فرار کند، بعد هم در کمال خونسردی به زن شلیک کرد و او را کشت.»
ویتولد انقدر اونجا بود که تونست شبکهای مخفی به اسم «ارتش سری» ایجاد کنه (البته ربطی به سریال ارتش سری نداره) توی ارتش ویتولد، همه چی حساب شده بود و هرکس جایگاه و درجه مخصوص خودشو داشت. ویتولد حتی تونست فرستنده رادیویی درست کنه و اخبار آشوویتس رو به بیرون اردوگاه بفرسته.
اما اون بیرون کسی جرئت کمک کردن نداشت. ویتولد هم دلسرد میشه و تصمیم میگیره بعد از ۹۴۵ روز، از اردوگاه فرار کنه. با کلی بدبختی موفق به فرار میشه و اسناد زیادی از جنایات نازیها با خودش میبره بیرون. ویتولد فکر میکرد با این همه مدرک، دیگه حرفاشو باور میکنن ولی اشتباه میکرد. حتی چرچیل و آیزنهاور هم نتونستن (شاید هم نخواستن) قبول کنن که چه جنایتی در حال رخ دادنه
بالاخره جنگ تموم میشه و ویتولد برمیگرده ورشو. ولی زندگیش به حالت قبل جنگ برنگشت چون این دفعه شوروی داشت کارشکنی میکرد. کلی مدرک علیهشون جمعآوری کرد و به کشورهای غربی خبر داد ولی بازم کسی گوشش بدهکار نبود.چند وقت بعد جاسوسیهای ویتولد لو میره. دوستاش بهش میگن فرار کن ایتالیا ولی ویتولد قبول نمیکنه و انقدر به کارش ادامه میده تا توسط روسها دستگیر میشه.
روسها یهجوری شکنجهش میکنن که ویتولد به زنش میگفت: «شکنجههای آشوویتس در مقابل اینجا یه شوخی خندهداره» با این حال یک کلمه هم نم پس نمیداد. روسها هم تصمیم میگیرن یه کاری کنن ویتولد درس عبرتی برای سایرین بشه. توی یه دادگاه نمایشی بهش اتهام جاسوسی زدن و به اعدام محکومش کردن. ویتولد در بهار سال ۱۹۴۸ در روز اعدامش به مردم گفت: «من از کارهایی که کردم پشیمون نیستم چون هیچوقت به مردمم خیانت نکردم. همیشه سعی کردم طوری زندگی کنم که موقع مرگ به جای ترس خوشحالی تجربه کنم.» و به آرزوش رسید.
روسها، ویتولد رو جای نامعلومی دفن کردن و قبرش هیچوقت پیدا نشد ولی اسمش برای همیشه در تاریخ موندگار شد. درست مثل خیلی از بچه های ایران که با کارهای شاید کوچک ولی تاثیرگذارشون تا همیشه اسمشون توی تاریخ موندگار شد.