سردشت جای عجیبی است. اسم یکی از خیابانهایش هیروشیما است و اسم دیگری حلبچه. انگار تمام شهرهای زخم خورده جهان اینجا جمع شده اند. طبیعت بکر و دست نخورده، مردمان خوشرو و مهمان نواز و آداب و رسوم خاص به این شهر تشخص دادهاند. اما مهمترین بعد شخصیتی اینجا جای زخمی است که رژیم بعث 35 سال پیش بر پیشانی شهر گذاشت. سردشت با آنکه هشت سال تمام زیر توپخانههای سنگین صدام پارهپاره شد ولی کمر خم نکرد تا صدام دست به کثیفترین شیوه جنگی دست بزند و شهر را به زانو در بیاورد. حالا به بهانه استقبال از فیلم «درخت گردو» در سی و هشتمین جشنواره فیلم فجر، یک سفرنامه قدیمی را منتشر می کنم.
بیست و هفتمین سالگرد حمله شیمیایی به سردشت است. گرما اولین چیزی است که در شهر احساس میشود؛ گرمای هوا و گرمای مهمان نوازی مردم شهر. زندگی در دامنه کوه گردهسور باعث شده است که استقامت و قوت در مردم سردشت نهادینه شود. صدام که از شکسته شدن مقاومت این شهر ناامید شد، مقررات وضع شده در کنفرانس بروکسل و لاهه را زیر پا گذاشت و در حملهای ناجوانمردانه مناطق پر ازدحام شهر را هدف بمبهای شیمیایی خود کرد. عصر روز هفتم تیرماه 66 هواپیماهای عراقی مثل همیشه مهماتشان را بر سر شهر آوار کردند اما این بار فرق داشت، انگار بمب و موشکهایشان گندیده بود. محلههای شیمیای شده در کمتر از چند ساعت کور شدند و تاول زدند و مردند. ۱۱۰ نفر از ساکنان غیرنظامی شهر کشته و ۸۰۰۰ تن دیگر نیز در معرض گازهای سمی قرار گرفتند و مسموم شدند و بعد از این سردشت با نام اولین شهر شیمیایی شده جهان شناخته شد.
ترکیب سنت و مدرنیته
بعد از گذشت این همه سال شهر کمی جان گرفته است و در هر گوشه و کناری ساختمانهای در حال ساخت و ساز به چشم میخورند. با این حال فرم سنتی شهر حفظ شده است و هنوز خیلی درگیر مدرنیته نشده است. با این حال آپارتمانهای چندین طبقه هم به چشم میخورند. شیب عجیب خیابانهای سردشت باعث شده است بعضی آپارتمانها از یک سمت دو طبقه دیده شوند و از سمت دیگر پنج طبقه. شهردار هم معتقد است که تعداد طبقات این آپارتمانها از خیابان اصلی محاسبه میشوند و از نظر شهرداری «ساخت آپارتمان دو طبقه بالای سطح زمین بلا مانع است.»
جوانهای اینجا تفاوت ظاهری چندانی با پایتخت ندارند ولی غالب مردان جا افتاده و پا به سن گذاشته لباسهای محلی میپوشند. تقابل مردان کرد با لباس و ظاهر اصیل با به روزترین تلفنهای همراه تصویر غیر منتظرهای است که زیاد به چشم میخورد. از آن طرف هرچقدر که مردان سردشت به پوشیدن لباسهای سنتی پایبند هستند زنها و دخترانشان غالبا همراه با مد روز پیش میروند و خبری از لباسهای کردی زنانه نیست. اما هیچکدام از این موارد چیزی از مهماننوازی اهالی سردشت کم نمیکند و غریبه را طوری به آغوش میکشند که انگار بعد از سالها گمشدهشان را یافتهاند.
رحمت گروهبان راهنمایی رانندگی است. اصالتا ارومیهای است و لهجه شیرین آذری دارد. ماموریت هر روزهاش این است که با موتورسیکلت سطح شهر را بالا و پایین کند تا از روان بودن ترافیک خیابانها مطمئن شود. شهر کوچک است و اگر نیم ساعت در یک نقطه از شهر بایستی رحمت و ترکنشینش چند بار از جلویت عبور میکنند. پنج سالی است که به عضویت در نظام درآمده و یک سالی است که در سردشت خدمت میکند؛ «سردشت جای عجیبیه. همه نوع آدمی اینجا پیدا میشه. من ترکم ولی به جرات میگم اکثر کردهای اینجا خیلی مردن. البته اینجا هم مثل هرجای دیگه آدم ناتو پیدا میشه. بعضیها با پژاک همکاری میکنن بعد از اینکه سپاه قرارگاههای پژاک تو کوهها رو زد، منطقه امنیت پیدا کرده ولی هنوز هم گهگاهی شبیخون میزنن در میرن.»
نگران تاکسی نباشید!
هر جای شهر که دست تکان بدهی تاکسی جلوی پایت ترمز میکند. نیازی نیست نگران این باشید که با راننده هممسیر هستید یا خیر. اینجا تاکسی در اختیارتان است و مسیر تاکسی دقیقا جایی است که شما میروید حتی اگر نیاز به سر و ته کردن ماشین در شلوغی بعدازظهر باشد. کرایه تاکسیها برای هرجای شهر ارزان است. کاری هم به تعداد سرنشینان ندارند و مانند نیویورک دربست حساب میکنند.
زبان کردی بهجز اعداد به صورت کامل از فارسی منفک است. مردم سردشت بهشدت به روی زبانشان تعصب دارند و تا وقتی مجبور نشوند از کلمات فارسی استفاده نمیکنند با این حال در برخورد با مهمانان غیرکردشان اغماض میکنند و تا وقتی کارتان راه بیوفتد به فارسی تکلم میکنند. خط کردی هم با اینکه از حروف فارسی بهره میبرد ولی اعرابگذاری عجیبش باعث میشود چیزی از متون روی کاغذ متوجه نشوید.
اسب حیوان نجیبی است
به هرجای سردشت که نگاه بکنید نشانی از اسب سفید به چشم میخورد. از مجسمههایی در ابعاد واقعی در میدانها تا نقاشیهای دیواری. اینجا همگی به این حیوان نجیب ارادت خاصی دارند. میدان اسب و دو سه تا پیچ را که رد کنیم به سرچشمه میرسیم، محل اصابت یکی از بمبهای شیمایی. میگویند هنوز هم آثاری از بمباران مانده است ولی میدان کمی شلوغ است و چیزی معلوم نیست.
هریش از نسل چهارمیهای سردشت است و پنج سال پس از بمباران به دنیا آمده است. مثل اکثر جوانهای شهر به سبک و سیاق جوانهای دیگر شهرها همشهریهایش آفتاب سوخته است. دیپلمش را که گرفته مشغول کار در سوپر مارکت شده تا کمک خرج خانواده باشد. هریش به آینده شهر امیدوار است به شرط اینکه مسئولان همه هوای شهر را داشته باشند. «اگه این مرز گمرکی کله، رسمی بشه ما هم مثل بانه آباد میشیم. دیگه نیازی نیست هرچی میخوایم دو ساعت بکوبیم تا شهرهای دیگه بریم و برگردیم. اگه مرز باز بشه کلی هم آدم میاد سردشت و شهر جون میگیره.»
دردهای دنباله دار
شهر درد دارد ولی لبخند از روی صورت مردم محو نمی شود. حتی شیبهای 45 درجهای خیابانها هم باعث نمیشود غم به دلهای این مردم سرازیر شود. پیرمردی گوشه ای ایستاده. قد نسبتا کوتاهی دارد و با اینکه گرد پیری مدتها پیش موهایش را سپید کرده ولی قامتش همچنان استوار است و خم به ابرو نمیآورد. یک دستش را در جیب لباس طوسیاش کرده و دست دیگرش پر شال کمرش را گرفته. صورتش را تازه اصلاح کرده و سبیلی که جزء لاینفک چهره مرد کرد است. چهرهاش مصمم است ولی در پس نگاهش غم بزرگی نهفته است. فارسی را به سختی صحبت میکند و در ادای تمام کلمات غلظت لهجه کردی حس میشود. به شرطی گپ میزند که نه عکسی بگیریم و نه اسمش را بپرسیم. «من یکی از هزاران شیمیایی این شهرم. فرقی نمیکند چه کسی این حرفها را به زبان میآورد، ما همه یک درد داریم و من از درد همه میگویم نه فقط خودم.» پیرمرد از درد شهر میگوید که سالها است جزوی از زندگی طبیعیشان شده و انگار بدون آن چیزی کم دارند. «مردم این شهر صبوری کردند. سال هاست که مواد شیمیایی در پوست و گوشت این شهر وجود دارد و کسی صدایمان را نمیشنود. سرفه کردن اینجا یک اتفاق طبیعی است. زخم جسممان گاهی خوب میشود و با تغییر فصل دوباره بدتر از قبل سراغمان میآید. چه شبهایی که تا صبح پلک روی هم نگذاشتیم و از درد و سوزش و سرفه به زمین چنگ زدیم.»
فاجعه چطور رخ داد؟
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زده است ولی چیزی از ابهتش نکاسته است. با گذشت این همه سال بازهم یادآوری خاطرات سیاه آن روزها بغض به گلویش میاندازد. «درست مثل امروز هوا خیلی گرم بود و آفتاب مستقیم به سرمان میتابید. با این حال مردم مشغول کار بودند و بچهها که تازه مدرسهشان تعطیل شده بود در کوچه و خیابان بازی میکردند. سردشت شهر مرزی مهمی است و هواپیماهای عراقی هرازگاهی اینجا را بمباران میکردند. یک روز بعد از ظهر صدای هواپیما در شهر پیچید و مردم به سمت پناهگاهها رفتند. معمولا از سردشت عبور میکردند ولی آن بار بمبهایشان را در شهر خالی کردند. دود غلیظی بمباران به هوا بلند شد و صدای جیع و داد مردم در شهر پیچید. همه فکر میکردند بازهم یکی از بمبارانهای معمولی است ولی بوی تندی شبیه بوی سیر باعث شد کسانی که واردتر بودند داد بزنند که بمب شیمیایی زدهاند. از قبل چیزهایی در مورد ش.م.ر گفته بودند، برای همین فورا دستمال خیسی جلوی دهانمان گرفتیم و سعی کردیم به کسانی که مجروح شدهاند کمک کنیم. من رفتم {میدان} سرچشمه جایی که یکی از بمبها خورده بود. اوضاع بدی بود صدای جیغ بچهها و ناله بزرگترها هنوز در سرم میپیچد. بعضیها که نزدیک محل بمباران بودند روی زمین افتاده بودند و بدنهایشان سرخ شده بود و تاول زده بود. هر کس سر پا بود به باقی کمک میکرد. بعضی آب روی مردم میریختند تا اثر شیمیایی کمتر شود بعضیها هم مثل من سعی داشتیم منطقه را تخلیه کنیم که خودمان هم درگیر شدیم.» چند ساعت تنها صدایی که در شهر شنیده میشد صدای سرفه بود و ناله. «تعداد زیادی از مردم همان ابتدا کار شهید میشوند. پوست زندهها هم سرخ و سیاه شده بود و تمام تن مردم خارش گرفته بود و مدام استفراغ خونی میکردند. من و خیلیهای دیگر کوری موقتی پیدا کردیم و تا زمانی که درمان نشدیم اصلا نمیدیدیم.»
لبخندی به وسعت یک شهر
میگویند ممکن است تا پنجاه سال دیگر هم تاثیرات این فاجعه شیمیایی بر سطح شهر سایه بیاندازد. اما مردم این شهر سالها است که با این اتفاق کار آمدهاند و در کنار سرفههای هر روزهشان زندگی روزمره را پی میگیرند. مردمی که اثرات گاز خردل بیش از هرچیز اعصابشان را هدف گرفته است ولی خم به ابرو نمیآورند و نمیگذارند لبخند و مهربانی از عاداتشان حذف شوند.