
اول از همه سلام !
همین اول باید بگم تمام این متن درد دل واقعی خودم هستش و قصد انتشار هیچگونه محتوای علمی ندارم .
بهتره از این جا شروع کنم که در این دوسال اخیر تغییراتی کردم که وقتی جلوی آینه میرم تنها سوالی که در ذهنم جرقه میزنه :(( این واقعامنم ؟ ))
کسی که تا حد امکان دوست نداشت دیده بشه الان یکی از فعالان فضای مجازیه ، کسی که از درس بدش میومد الان کنکور ارشد شرکت کرده ، کسی که از مدرسه و معلمی بدش میومد الان هر روزش داخل مدرسه میگذره بجز اینکه اکثر وقتش و علاقه اش شده تدریس جالب تر همه اینها ؛ کسی که اصلا اعصاب نوجوان هارو نداشت الان عاشق دنیاشونه .
اما موضوعی که منو وادار به نوشتن کرد اینها نیست
بلکه موضوع اصلی حس (گمشدگی ) عجیبیه که درحال تجربه اش هستم بود . حس گمشدن حسی عجیب و ترکیبی از بی پناهی ، نا آشنایی و تنهایی است که به طرز چشم گیری در اکثر افرادی که باهاشو صحبت میکنم، میبینمحسی که در نهایت این پیام به آدم انتقال میده :(تو متعلق به جای دیگری هستی )
اما میدانستم من متعلق به دنیای کلماتم دنیایی که مفاهیم بیش از الحان و افکار بیش از تن صدا تاثیر گذار است .
چند جمله با خودم میخوام صحبت کنم امیدوارم حرف دل تو هم باشه :
اشکالی نداره که حالت خوب نیست ، این نشانه ای از زندگی توامان باهم بودن بدی و خوبی ) و واقعیه
اشکالی نداره که بعضی برنامه هات شکست میخوره ، هنوز فرصت جبران داری
اشکالی نداره که بعضی وقتا کلافه میشی ، ربات که نیستی
اشکالی نداره درک نمیشی ، بقیه هم مشکلاتی به وسعت خودشان دارند.
اشکالی نداره که سر در گمی ، مسیر زندگی تغییر میکنه
در نهایت مثل همیشه باید اینو بدونی که ثمره تلاش موفقیت های به دست آمده نیست بلکه شخصیت ساخته شده است .
امیدوارم این نوشته شروعی دوباره باشه برای برگشت به دنیای واژه ها