Niuuking
Niuuking
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

برای دوستِ " عجیب عزیزم "

گویند سکوت سرشار از ناگفته هاست . اما سکوت ، سرشار از گفته هاست و آنچنان شگرف است که اگر به حرف و صورت و لحن در آید سرشار از ناگفته ها می شود و در غبارِ کلمات پنهان میشود .

سکوت را باید به چه چیزی تشبیه کرد ؟ چگونه درباره این کلمه غیر قابل تحمل سخن به میان آورم ؟

درباره امید های تلخ و کوچکش گویم ؟

یا درباره تنفری که به من دارد ؟

بیاید بیشتر به این گودال سفید نزدیک شویم شاید درونش چیزی پیدا شود .

قدم هایی پر از شک و تردید به جلو حرکت می کردند قدم های که سفیدی ها را لک دارد می کند .

با خودش شروع به حرف زدن می کرد و بار ها سرزنش می شد . چرا به دنیال تغییر نبود ؟

برای اوکلمه تغییر بی معنا و عجیب بود باید صبر می کرد ، می دانست اگر منتظر باشد شاید همه چیز بهتر شود به دنبال امید تک تک آن محیط سفید را می کشد قدم ها کوتاه تر و پر درد تر می شد و کم کم واقعیت پر رنگ تر می شد .

ناگهان سرش را به سمت راست چرخاند نگاهش به یک تکه سنگ در آن زمین سپید گره خورد کنجکاو شد تا نزدیک تر شود نگاهی دقیق بر روی آن تخت سنگ انداخت چیزی بر روی آن نوشته شده بود « تا لحظه مرگ محکومَم به امید و هیچ چیز نفرت انگیز تر از این نیست .»

بعد از خواندن آن متن سکوت پر معنایی بر فضا حاکم شد دستش را مقابل چانش قرار داد و متفکرانه با خود این چنین گفت : « بشر بیشتر از خودش تنفر داشته تا چیز دیگری به جوز امید دِگر چه تلاشی برای مداومت این زندگی تحمیلی است ؟ »

پوزخندی بر کنج لبش نشست و ادامه داد : « نمیدانم چرا گاهی انسان دوست دارد تا لحظه آخری از همه چیز و همه کس مغموم باشد ؟ گاهی انسان با همین تفکراتَش خود را به گودال می اندازد باید قوی بود ! باید دوام آورد و ادامه داد وگرنه هر چقدر دَم از امید و تخیلات و حرفای پوچ انگیزشی بزنیم و اگه واقعیت هدف مان را پیدا نکنیم هیچ جوره تغییری نخواهیم کرد . »

پایان سخنش را با لحنی قاطعانه و محکم اَدا کرد و از این پس به خود قول داد تا قدم های معتقد و شجاعانه بردارد و بخاطر ترس از تمام نشدنش افسوس نخورد شروعش را می دانست باید برای پایان خودش را آماده می کرد از آن سنگ قبر مضحک عبور کرد و به راهی که باید ادامه داد ......



عجیب بود همه جا سفید بود و با برف پوشیده شده بود نه قابل درک بود نه قابل وصف ، انگار در دنیای دیگری وجود داشت .

با خود فکر می کرد که چگونه شد که تصمیم داشت از اول به این گودال بیاید ؟

باید چه چیزی را می دانست ؟ شاید تا چند قدم به واقعیت راهی نمانده .

.....
.....


عجیبامیدسکوت سرشار
زندگانیم و زمین زندان ما است ، زندگانی درد بی درمان ما است ، راندگانیم از بهشت جاودان ، وین زمین زندان جاویدان مااست ، گندم آدم چه با ما کرده است، کآسیای چرخ سرگردان مااست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید