با دیدن دختران کوچک و لباس های فرم یاسی رنگشان ، لبخندی محو روی لب هایش نشست ؛ چقدر دلش برای دخترش تنگ شده بود . همیشه از دور نظاره اش می کرد . با تمام وجود چشم شد ، دخترک ریز نقشی که چشم های لیلی مانندش فرسخ ها بیداد می کرد ، دختر همان زن است ، توجه اش را جلب کرد . مبهوت پلک زد ، از این که این همه شباهت به مادرش داشت حسرت خورد .
عینک آفتابی اش را از روی چشم هایش برداشت و چشم ریز کرد . لیلی را دید که چگونه دخترک را در آغوش می فشارد و خسته نباشید مهمانش می کرد . بعد از چند ماه دخترش را می دید چه می شد او هم کنار لیلی قرار می گرفت و مانند همه ی زوج ها از فرزندشان استقبال می کرد! آخ! آخ که هر چه می کشید حقش بود !
لیلی لبخندزنان در ماشین را برای لیا باز کرد تا سوار شود . عجب دنیای صورتی رنگی داشتند مادر و دختر ! لیا طبق عادت همیشگی اش مقنعه ی سفیدش را از روی سر درآورد و شروع به صحبت کردن کرد .
در باورش نمی گنجید ، دخترش آن قدر بزرگ شده که به مدرسه برود . آن قدر بزرگ شده که کیف روی شانه اش بگذارد . به استقامت و ایستادگی لیلی غبطه خورد ؛ که چگونه بدون مرد ، یک تنه ، بار مسئولیت ها را به دوش می کشد و دم نمی زند .
سوار ماشینش شد ؛ در خیالاتش با لیلی اش بود . همان سال ها ، آغوش پر از لطافت و آرامش ، دست های معجزه گر و کوچکش ، آخ که چقدر دلتنگ لیلی و نگاه زلالش بود ! زندگی خوب و خوشی که سر انجامش به دو سال نکشید ، به سویش دهن کجی می کرد .
آب دهان فرو داد ، تا نزدیک های خانه شان رانندگی کرد . هدفش فقط دیدن لیا بود اما با دیدن مادر دختر ، تمام محاسباتش غلط از آب در آمد . ماهیت لیلی همین بود ؛ با دیدنش تمام استقامتش سست می شد . به خود دلداری داد ،« تا نزدک های خانه شان بدرقه شان می کنم. »
ماشین دویست شش وارد خانه ای شد و از پشت حصار درها لیلی را دید . صدای خنده اش و لیا گفتن هایش ، نفس های پی در پی اش را به غلیان درآورد . دستش را مشت کرد ضربه ای به فرمان کوبید . نعره اش فضای ماشین را فرا گرفت :
نبض شقیقه اش می زد . از فکر این که خودش زندگی شان را خراب کرده بود عصبانی بود . به قدری که دلش آرزوی مرگ می کرد . از دست دادن لیلی، برایش حکم مرگ را داشت .
سرش را روی فرمان گذاشت و چشم هایش را بست . راست می گفتند ؛ خود کرده را تدبیر نیست !