برای همراهیِ قدم زدنهایم، یکی را میخواهم که با او بحث کنم؛ موافق که خودم همیشه هستم؛ یک ( آدمِ ) مخالف میخواهم: یک متفاوت، یکی که احساسش، احساسم را حمایت کند و اتفاقا زیر سایهی همین حمایت باشد که جرأت ابراز عقیده کنیم! هرکدام آزادانه از خود بگوید: از خوشحالیهایش، از رنجشها و ترسهای شخصیاش، از قَدکشیدنها و زخمهای سَرِ زانوهایش! بگوید و بدون انتظار ناراحتی، آزادانه؛ طوریکه حتی اگر خواست، صدایش را بالا ببرد، ببرد و یا جیغ بزند؛ بغض کند یا قهقهه بزند و یا به یکباره بِپَرد در بغلم و یا با نگاهش بهم بفهماند که به استراحتی کوتاه نیاز دارد! من اینروزهای پر از گوشه را، یک دایرهی لطیف میخواهم تا با او که میداند کلید بدخلقیهایم کجا پنهان شده، بچرخیم و بچرخیم و... دستِ آخر، از خستگی، در جایی از این دایره، دراز بکشیم و ستارهها را بشماریم: یکی من، یکی او! اینروزها عجیب سکوت کرده و انتظار میکشم؛ از آن انتظارهایی که نمیدانم آخرش کجاست و این آسان نیست!