حافظ حافظ میهن ... حافظ حافظ میهن ... میهن جان مهمونی خیلی شلوغه ... میزبانم توی مهمون نوازی کم نذاشته ... چپ و راست داریم پذیرایی میشیم ... مصرف آجیل بالاست ... چندتا از بچهها وضع معدشون خرابه ... حافظ حافظ میهن ... میهن صدام و داری؟ ... میهن جان پس بقیه بچه ها چی شدن؟ ... تنهایی از پَس این نخودا برنمیایم ...
عملیات لو رفته بود و زیر آتیش دشمن گرفتار شده بودیم ... کاری جز منتظر موندن از دستمون بر نمیومد ... فقط باید منتظر میموندیم بلکه نیروهای پشتیبانی برسن ... دو سه تا جنگنده رو میدیدم که از بالای سرمون میرفتن تو هوای دشمن و بزنن به قلبش ... ولی گنجشکا نتونستن سالم برگردن خونه ... بچه هامونم پخش شده بودن ... هرکدوم پشته یه سنگی ... دیواری ... صخره ای چیزی پناه گرفته بودن و دسترسی به هم نداشتیم ... دار و ندارمون یه بیسیم بود که اونم معلوم نبود پیام و میفرسته یا نه
حافظ حافظ میهن ... میهن جان کجایی که دارن میوه هاشون و پخش میکنن ... نارنگی هاشون دمار از روزگار بچه ها درآورده ... حافظ حافظ میهن ... هرکاری میکنید سریعتر ... اینا تا ما رو واسه شام نگه ندارن ول کن نیستن
هرچقدر سعی میکردیم با مقر ارتباط بگیریم و پشتیبانی بخوایم فایده ای نداشت ... انگار پیامای ما هم مثل خمپاره های دشمن همچین میومد اوج بگیره و دَر بره با سَر میخورد زمین ... قرار بود پلی که افتاده بود دست نیروهای دشمن پس بگیریم ... چند هفته برنامه ریزی و تجسس آخرش ختم شد به غافلگیری ما ... پلی که حتی یدونه سربازم روش نبود و وقتی ازش رد شدیم افتادیم زیر آتیش دشمن و هُلمون دادن سمت خرابه ها ... خواستیم چریکی عمل کنیم ولی نامردا چروکمون کردن ... اونقدر جا خورده بودیم که درد گلوله و ترکش حالیمون نبود ... شده بودیم شِبه جزیره ... سه طرفمون دشمن بود و پشتمونم امیدوار بودیم که خدا باشه
حافظ حافظ میهن ...
میهن ... حاجی ... میهن ... حاج احمد ... میهن بچه ها دلشون خونه ... راهشون دوره ... شدیدا دلتنگیم ... میهن ... میهن اگه صدام و داری ما بعد از کوچه وسط مجلسیم ... نزدیک بشی چراغونیا مشخصه و حسابی بزن و بکوبه ... خودت و برسون که بدجوری به رقص افتادیم ...
فکر میکردیم بالاخره پیاممون رسیده به مقر فرماندهی ... تازه جون دوباره گرفته بودیم که یه موشک دقیقا نشست ورودی دِه ... دقیقا جایی که حاج احمد و یکی از بچهها سنگر گرفته بودن ... تو یه لحظه همه جا سرخ شد ... فقط خون بود که میدیدی ... انگار یه گردان و سر بریدن ... انگار شاه رگ و بزنن ... یاده عروسی محمود، پسر عموی احمد افتادم ... قبل جنگ بود ... همونجا بود که فهمیدیم احمد گلوش گیر کرده ... دستش و گرفتم و کشوندمش وسط مجلس ... لعنت به این آهنگای خانمان برنداز ... من که خودم و میزدم به در و دیوار ولی احمد آروم فقط وایساده بود و پنجره بالاییِ خونه رو نگاه میکرد ... سر که چرخوندم دیدم مهین پرده رو انداخت و فرار کرد ... نیشم تا بناگوش باز شده بود ... با ریتم آهنگ رفتم طرفش و درگوشش یه چیزی گفتم که یهو دستاش از هم باز شد و به قصد پرواز خودش و تکون میداد ... همینجا بود که دستش گرفت زیر سینی شربتای آلبالویی که حشمت خان داشت جابجا میکرد و کل مجلس سرخ شد ...
حافظ حافظ میهن ... میهن جان داشتیم میرقصیدیم که حاج احمد زد زیر سینی شربت آلبالو ... میدونم الان برم سراغش داره میخنده ... همه میخندن ... مگه نه اینکه توو مجلس عروسی وقتی همه جا سرخ شده بود همه میخندیدن؟ ... احمد از همه بیشتر میخندید ... احمد ... حاج احمد چرا صدای خندت نمیاد قوربونت برم؟! ... یدونه از اون نگاها که توی عروسی به مهین پشت پنجره انداختی بنداز حداقل ... حافظ حافظ میهن ... حافظ حافظ میهن ... احمدت رفت میهن جان ...
پی نوشت: این نوشته قرار بود چیز کاملی باشه ولی خب قسمت نشد و تکه پاره موند