بیشترین ارتباطی که با جنس مخالف داشتم برمیگرده به هشت ماه قبل . وقتی که توی کافه نشسته بودم و قلم و کاغذ یه طرف میز بود و قهوه ترک نصفه و سیگار و فندکم یه گوشه دیگه . از این شخصیتا که حسابی تو خودشونن و از بیست و چهار ساعت ، هشت ساعت میخوابن و باقی به تفکر میگذره . تازه از کلاسای نمایشنامه نویسی فارغ التحصیل شده بودم و یه نمایشنامه هم نوشته بودم که اندازه قطر کمر حسین رضازاده روش خاک نشسته بود . خودم که روم نمی شد برم جلو با یه دختر حرف بزنم . مثل مرگ بود واسم . با ایده "اونی که من و بخواد خودش میاد سراغم" برگ های تقویم جوانی رو یکی پس از دیگری به دست باد میدادم . تا این که اومد .
پنج شنبه بود . بارون میزد وکافه حسابی شلوغ بود . از نفس نفس زدناش معلوم بود که یه مسیری و دویده تا خودش و به یه سرپناه برسونه . حالا من تو همین فاصله تو رویاهام با اون سه بار شکست عشقی خوردم و دفعه چهارم همه چی بخیر و خوشی تموم شده و بچه اولمون تو راهه . زل زده بودم بهش و مثل چی داشتم موشکافانه نگاهش میکرد که وای . برگشت سمتم . من هول کردم اومدم خودم و مشغول کنم به نوشتن که مثلا حواسم بهش نیست . اومدم کاغذ و بردارم دستم خورد به فنجون قهوه ، اومدم اون و بگیرم گوشه لباسم گیر کرد به گوشه میز ، خواستم دستم و بذارم رو میز تعادلم و حفظ کنم که دست گذاشتم توی زیرسیگاری . سیگار دستم و سوزوند و پریدم هوا خوردم به چراغی که از سقف آویزون بود . سی ثانیه طول نکشید . بدبختی دقیقا همینقدر به آدم نزدیکه . به این فکر میکردم یا باید واسه همیشه از این کافه برم . یا باید واسه همیشه از این شهر برم . آروم آروم سرم و آوردم بالا که دیدم آخیش . همه حواسشون به کار خودشونه . برگشتم سمتش که ، لعنت بهت، با یه لبخند ریزی نگام میکنه و اومد سمتم .
حالا این نزدیک میشه ضربان من میره بالا ... صد و شصت .. صد و هفتاد ... رسید لعنتی ... دویست و هشتاد ... دستش و گذاشت رو صندلی و دهن که باز کرد گوشت تنم آب شد ، نصف شدم ، دهنم خشک شد ، چشام رفت اصلا . میتونم ادعا کنم از مرگ برگشتم . خدایا بالاخره نیمه گمشده منم پیدا شد . به خودم اومدم دیدم هی میگه : آقا ، ببخشید ، آقا . زبان گشودم گفتم : بفرمایید؟ . منتظر بودم از عشق سیراب شم که گفت : میتونم این صندلی و بردارم؟ . تعدادمون زیاده ، یه صندلی کمه . با سر و دست و پا و تمامی اعضای بدن که قدرت انتقال اطلاعات و دارن بهش فهموندم که آره میتونی صندلی لعنتی و برداری و بری . صندلی و برد ولی من به چشم خود دیدم که جانم میرود
پینوشت : نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
پینوشت دوم : نه از کافه رفتم نه از شهر
پینوشت سوم : از همون کافه پست میکنم